نمیخام بنویسم. نمیخام بعدا بخونم و دوباره تکرار بشه تو ذهنم.
فقط همین بس که... فهمیدم بعضی آدما رو باید حذف میکردم از زندگیم. خیلی وقت پیش.
حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
اولین باری که واردش شدم، هیجان زده بودم و نگران... قشنگ بادمه که مانتوی بنفش جلو بستمو پوشیده بودم و شال سفید هم سرم بود... واسه مصاحبه اومده بودم و کوچیک بودم؛ خیلی کوچیک.
یادمه اون روز با خرمی پور کلی حرف زدیم... از من سوال پرسید و من جوابشو دادم... بعد ازم پرسید: آیلار خانوم، نماز میخونی؟
جواب ندادم. ینی جوابی نداشتم که بدم... چی میگفتم؟ از سکوتم فهمید که جوابش چیه. ازم پرسید: چند بار تو روز خدا رو شکر میکنی؟ به خاطر اینکه این همه نعمت بهت داده؛ سلامتی، هوش بالا، پدر و مادرت و چهره ی زیبات؟
دوباره سکوت کردم. ولی مغزم کم کم به راه افتاده بود...
اون روز یه شروع بود؛ شروع سه تا از سالهایی که تا عمر دارم فراموششون نمیکنم...
هنوز اولین زنگ مدرسه مونو یادمه... اولین کلاس درسی... شیمی... با معلمی که دنیامو تغییر داد!
یادمه میز اول نشسته بودم، کلاس 1/1، پایه اول! هنوز یادمه وقتی رو که خانوم حکیمی برای اولین بار تخته رو کالیبره کرد و باهامون حرف زد... یادمه که اولش فکر کردم تنها معلم امسالمون همونه... و بعد یادم اومد که اینجا مدرسه راهنماییه و معلمای هر درس جدا!
یادمه اولش فکر میکردم که اینجا همه فقط و فقط درس میخونن و به فکر اینن که معدل بغلدستیشون یه صدم از اونا بیشتر نشه! نگران این بودم که کم بیارم، که مث سابق تو هر کاری اول نباشم!
اولین بغلدستیامو خوب یادمه... اون روزای گرم تابستونی که با یونیفرم کرم قهوهای مدرسه میومدیم مدرسه و خسته و کوفته برمیگشتیم هم یادمه! همه چی از نهم شهریور نود و دو شروع شد...
کلاس خانوم پورآقایی رو یادمه و وقتی رو که فکر میکردم زبانم از همه بچه ها بهتره و یه کم ضد حال خوردم! و اون آواز دوست داشتنی که سر کلاس خوندم... شاید هیچکس باور نکنه ولی من تک تک اون روزا رو یادمه!
سال اول با ترس و لرز گذشت و به کمی ناراحتی... ناراحتی از اینکه از بقیه جلوتر نبودم... از اینکه برای اولین بار تو عمرم دیگران تو بعضی موارد از من تو چشم تر بودن و این بود که اذیتم میکرد... راستش هنوزم یه کمی اذیتم میکنه! اما حالا خیلی به این موضوع اعتنا نمیکنم چون اونا بهترین دوستای منن! و موفقیت اونا باعث خوشحالیم میشه!
سال اول... با 1/1... رویایی ترین سال تحصیلی ای بود که تو عمرم داشتم... با یه معلم تاریخ فوق عالی که مسیر زندگی خیلیامونو -از جمله خودمو- عوض کرد! با یه معلم شیمی که تمام تلاششو کرد که به جای درسا رو پاس کردن، درسا رو یاد بگیریم! با یه معلم کامپیوتر دوست داشتنی که خیلی چیزا بهم یاد داد... و من تمام دانش کامپیوترمو از اون دارم!
و با همکلاسیای یکی از یکی باحال تر! هنوزم که هنوزه ترتیب جاهاشونو حفظم! یادمه نازنین و نگین جلومون میشستن و نغمه و سارا پشتمون! و پشت اونا هم پریا و مهسا بودن... که این چهار نفر بعداً شدن بهترین دوستام-البته فقط واسه یه مدت!
هنوز یادمه که قیافه فاطمه با اینکه بغلدستیم بود یادم نمونده بود و وقتی سر کلاس کامپیوتر منو به عنوان هم تیمیش انتخاب کرد و بهم گفت که بغلدستیمه تازه دوزاریم افتاد!
هنوزم حرص و جوشای الکی که سر کلاسا میخوردیمو یادمه! پروژه ای که سه بار از سیستم پرید... نرم افزارایی که کار کردن باهاشونو بلد شدیم... فوق العاده تر از اونن که بتونم تو چند تا کلمه بیانشون کنم!
هنوز یادمه تلاش خالصانه ی گروهمون برای کارسوق تمدنها رو... عشقی که به عیلام داشتیم و هنوزم داریم... گروهمون! من و نغمه و فاطمه، صبا و مرجان، نفیسه و مائده، و بقیه گروها رو... هر چند که گروه ما از همه گروها بهتر کار کرد!
هیچوقت یادم نمیره بارونی که روز قبل کارسوق اومد... و دکور نمایشمونو خراب کرد... و اینکه من و فاطمه صابر نشسته بودیم و فقط گریه میکردیم...
هیچوقت اون روزا رو فراموش نمیکنم، بهاری که دور هم بودیم و خوش گذروندیم... کارگاه کامپیوتر... کارسوق تمدنها... علاقه پیدا کردنمون به صدای یه پسر بی نظیر به نام مرتضی پاشایی که زندگیمو متحول کرد... همه چی خیلی خوب بود... خیلی... خـــیــــلــــی...!
سال دوممون... آپاندیس فاطمه که باعث شد نزدیک به ماه تو بیمارستان بستری باشه... و... اون اتفاق... که بدون شک یکی از مهمترین اتفاقای زندگیم بود... دعا کردنام... قسم دادنام به خدا... هیچوقت شب تاسوعا رو یادم نمیره... که داشتیم دعا میکردیم و من همه چیرو فراموش کردم و فقط و فقط خوب شدن مرتضی رو از خدا خواستم... به بزرگیش قسمش دادم که مرتضی رو برگردونه... برگشتنم؛ به هوش اومدنم تو ظهر عاشورا...!
هیچوقت یادم نمیره... اون شب شنبه رو که الهام بهم اون خبر بدو داد... و روز بعدشو، که نمیدونم چرا تو نمازخونه جمع شدیم... و من به فاطمه گفتم، که مرتضی داره میره...
عجیبه که دارم اینا رو مینویسم، نه؟ اینا مثلاً قسمتی از بدترین خاطرات زندگیمن... تا حالا انقدر با جزئبات بهشون فکر نکرده بودم...! اما میخوام بنویسم... میخوام بنویسم از این بغضی که ره روزه تو گلومه و هیچجوره شکسته نمیشه!
یادمه... قشنگ یادمه که پریا هم پیشمون بود... من به فاطمه گفتم به نغمه چیزی نگه... چون اگه نغمه میدونست که فقط چند روز تا رفتن مرتضی باقی مونده، یه بلایی سر خودش میاورد...
یادمه اون روزی رو که نغمه بهم گفت حس قریبش بهش میگه که مرتضی یه روز میاد مدرسه و برامون میخونه... از عشق میخونه... از خدا میخونه... و من لبخند زدم...
و اون روز... بیست و سوم... بیست و سوم آبان، ساعت حدود ده و نیم صبح... فرشته ای که واسه همیشه پر کشید و رفت... و منو تنها گذاشت با یه دنیا عشقی که نسبت بهش پیدا کرده بودم!
قشنگ یادمه که تو حموم بودم وقتی اون خبرو شنیدم... اصلا باور نکردم... معلومه که اینم یه شایعه بود مث بقیه! مرتضی قویتر از این حرفا بود که بخاد شکست بخوره! اونم کلی امید و آرزو داشت... اول جوونیش... وقتی تازه سی ساله شده بود...!
ولی امیدم واهی بود، مرتضی رفته بود... و من موندم و چشمایی که خیس بودن! چشمایی که تا مدت زیادی خیس موندن؛ جوری که حالا خیلی وقته دیگه وقتی خبر بدی میشنوم گریه م نمیگیره... و فقط لبخند میزنم! یه لبخند تلخ، به انتقام روزایی که این دنیا نذاشت اونجوری که باید، بخندم! اما خودمونیم؛ روزگار واقعا معلم خوبیه... حیف که اول امتحان میگیره بعد درس میده...!!!!
بگذریم... اون اتفاق خیلی داغونم کرد، جوری که تا مدتها به خاطرش افسرده بودم و فقط یه جسم بود که این ور اون ور میشد... میخندید، ولی به زور... شده بودم مث یه روبات! مث یه روبات که فقط درس میخوند و دیگه چیزی براش مهم نبود! میدونی هیولا، من معنی زندگی رو گم کرده بودم! با خودم فک میکردم دیگه چیزی از زندگی نمیخام... میخام بمیرم...!
تا بهمن ماه، همین آش بود و همین کاسه. اون مسافرت یزدی که چهاردهم بهمن رفتیم خیلی چیزا رو عوض کرد... هم واسه من هم واسه نغمه. حرف زدنای یواشکیمون وقتی همه خواب بودن، خندیدنامون، و رازهاش... ولی با وجود غمی که هنوز تو دلمون سنگینی میکرد، خیلی خوش گذشت. خیلی...
هیولای گلِ گلاب؛
واپسین روزهای بهار هم دارند سپری میشوند و میروند، (:|) و من سخت مشغول کار کردن روی پروژه شادی ام هستم. اینکه به برنامه ریزیهای روزانه ام عمل نمیکنم نشان میدهد که یک جای کار میلنگد و یک مشکلی وجود دارد. ولی من هنوز نفهمیده ام که مشکل کجاست. اما "قطعا راه بهتری هم وجود دارد."
یک اتوپیای کوچک درست کرده ام در تلگرام، برای خودم، چون این کار حس خوبی بهم میدهد. [🔗]
هیولا جانم من خیلی کار دارم و باید بروم، فعلا خداحافظ.
بعدن نوشت: هیووووووووووولااااااااااااااااااااا!
طالع این هفته ام را ببین!
هیولا جانم
نامه قبلی که نوشتم را فراموش کن. واقعا احمقانه است که بخواهم یک شبه تغییر کنم و دیگر هیچ کار بدی انجام ندهم! این را میگویم چون این دو روز، هر مطلبی که خواندم، هر کتابی که باز کردم، به من گفت باید آرام آرام پیش بروم. و من هم همین تصمیم را گرفتم، چون اگر بخواهم همه کارهایی که تصمیم دارم انجام دهم را برای اولین روز برنامه ریزی کنم، هیچکدام را انجام نمیدهم (چون زیادند :|) و در نتیجه دوباره از خودم متنفر میشوم و کلا بیخیال عوض شدن میشوم... کتابی که مشغول خواندنش هستم، پروژه شادی، دیروز صراحتاً به من گفت که حتی خود خانم نویسنده هم خیال نداشته از روز اول ماه همه تصمیماتی که گرفته را انجام دهد! گریچن رابین -نویسنده کتاب- توضیح داده که یک جدول تهیه کرده، و تصمیمات هر ماه را در یک ستون آن نوشته و بعد، در پایان هر روز، عملکرد خودش را بررسی میکرده. جلوی تصمیماتی که آن روز رعایت کرده تیک میزده و چون دقیقا مثل من، فردی بوده که عاشق گرفتن "ستاره طلایی" بوده، اینطوری بیشتر برای پایبند ماندن به تصمیماتش تلاش میکرده. من خیلی با نویسنده این کتاب احساس نزدیکی میکنم، چون دقیقا اخلاقهای خودش را دارم، و دقیقا مثل خودش، فکر میکنم که خوشبختم اما قدر خوشبختی ام را نمیدانم.
من هم میخواهم مثل او، پروژه شادی ام را شروع کنم. اول باید آن انسانی که میخواهم باشم را دقیقا روی کاغذ بیاورم، همه چیزش را. بعد تصمیم میگیرم که هر ماه، روی کدام موضوع باید کار کنم. نمیخواهم بیش از این به این وضعیت بغرنجی که خودم برای خودم به وجود آوردهام، زندگی کنم. میخواهم عمیقا شاد باشم، نه اینکه مدام حرفهایی که خودم به آنها عمل نمیکنم را به دیگران بزنم و بعد به خاطر اینکه فقط شعار میدهم و آدم پر مدعایی هستم از خودم متنفر شوم! شاید باورت نشود هیولا، ولی دو شب پیش من تصمیم گرفته بودم به مامان بگویم مرا پیش روانشناس ببرد، چون احساس افسردگی شدیدی میکردم!!!
هیولای دوست داشتنی من،
ممنونم که با من همراه هستی. خیلی خیلی دوستت دارم. :)
پی نوشت اول: رنگی رنگی کمی از کتاب بابا لنگ دراز را برای خواندن گذاشته بود، حوصلهام سر رفته بود و تصمیم گرفتم من هم با آنها شروع به خواندن کتاب کنم. بخش چهارمش را که خواندم، نمیدانم چه شد که دیدم کتاب کاملش را دانلود کردهام و دارم میخوانم!! پریشب تمامش کردم. خیلی قشنگ بود هر چند آخرش خیلی بی جزئیات و با عجله تمام شد و زد تو ذوقم! فکر میکنم کارتونش قشنگ تر باشد. =)
پی نوشت دوم: فردا میخواهم با ماندانا اسکرپ بوک درست کنم. الان هم یهویی یک سایت باحال پیدا کردم که کلی ایده برای تابستان دارد. هورا! [🔗]
پی نوشت سوم: امروز آخرین روز مدرسه بود... همه گریه کردند ولی من نه... بغض کردم ولی خوشبختانه اشکهایم سرازیر نشدند... حال و هوای متفاوتی بود... دلم برای این مدرسه تنگ میشود. میدانی هیولا، خیلی بد است که بدانی شاید هرگز دوباره این آدمها را نبینی... خدا از آدمهایی که باعث شدند مدرسه مان نابود شود نگذردو فقط همین... به یاد آن روزها... :): [🔗]
پی نوشت چهارم: الان دیدم که نغمه عکس خاطره باحالی که برایش نوشته بودم را گذاشته رو پروفایلش. :) :D
هیولا جانم
من فقط سه ساعت و نیم دیگر فرصت دارم تا پروژه شیمی ام را تمام کنم، اهداف خرداد ماهم را لیست کنم و برای دوستانم یادگاری بنویسم. وضعیت بدنی ام هم اصلا خوب نیست و فردا امتحان ریاضی هم دارم!!
چقدر بی نظم شده ام این روزها...
فعلا باید به کارهایم برسم. سر فرصت نامهام را کامل میکنم. :):