فروردین عزیز. من امسال فهمیدم تو هم مى تونى دوست داشتنى و محشر باشى اگه بخواى.
دوستت داشتم.=)
* همون نیمه شبِ بین سى اُم و سى و یکمت هم حتا کافى بود براى محشر بودنت. چه برسه به ده روزِ اولت و بقیه روزات.:]
فروردین عزیز. من امسال فهمیدم تو هم مى تونى دوست داشتنى و محشر باشى اگه بخواى.
دوستت داشتم.=)
* همون نیمه شبِ بین سى اُم و سى و یکمت هم حتا کافى بود براى محشر بودنت. چه برسه به ده روزِ اولت و بقیه روزات.:]
داشتم حرفاى چند ماه قبلمو اینجا مى خوندم. سه تا مورد پیدا کردم که تو لحظه اى که داشتم مى نوشتمش واقعاً مى خواستمشون و اصلاً فکر نمى کردم محقق بشن. بلکه م موقع نوشتنشون با خودم فکر کرده بودم که محاله این اتفاق بیفته.
حالا که مى خونمشون، تقریباً اتفاق افتاده ن برام:) یا حل شده ن.
فکر کنم اولین بارى باشه که تو یه زمینه اى، همه چى دقیقاً همونجورى مى شه که من خواسته م. همیشه یجورى مى شد که انتظارشو نداشتم، ولى لزوماً بد نبود. ولى اینکه دقیقاً همون شه که مى خواستى، لذتى داره بس عجیب.
و قدرتِ گذرِ زمان رو هم حس کردم. همش مى گن همه چیرو بهتر مى کنه ولى حالا به عمق این حرف رسیده م.
دو روزه که بجاى اینکه برم کتابخونه ى نزدیک خونه مون، با نازلى و پارمیس مى رم کتابخونه ى دانشکده فنى تهران. همونجا که توش اردوى عید داشتیم. و به قدرى فضاش زیباست که خود به خود وقتى اونجام حال روحیم دو سه لِول بهتره. مثل دوران عید که تو کُلش، فقط یه بار حالم بد شد. و اونم دو روزه خوب شدم. واقعاً مى خوام که اونجا خونه م بشه:)
خیلى خسته م. سه شبه که کم مى خوابم. اینا رو دیشب باید مى نوشتم ولى چشمام باز نمى شدن. ولى الان مى خوام برم بخوابم واقعاً دیگه. با حالِ خوب.:]
ما به همین قولهاى قشنگى که از طرفِ زندگى به هم دیگه مى دیم و اسمشونو میذاریم "امید" زنده ایم دیگه، نه؟
خسته شدم از این دعواهای اتفاق نیفتاده و نخواهد افتادهای که هر روز، هر لحظه، هر ساعت و هر موقع یادت میفتم تو ذهنم باهات میکنم.
یه بار بیا پیشم و بهم فرصت بده همه فریادایی که از دستت نکشیدمو سرت بکشم. بکشم و خالی شه این بغض. این پوزخندی که وقتی به حرفایی که بهم میزدی فکر میکنم میشینه رو لبام.
داری آزارم میدی. بدون اینکه کاری واسه آزار دادنم بکنی.
داری با کاری نکردنت آزارم میدی. میفهمی چی میگم؟:))
شاید یه روزی به سرم بزنه. همه چیزو برات تو یه نامه بنویسم و بفرستم و اثرمو از همه جای زندگی ت پاک کنم. اون روز لعنتی که بیاد، من بالاخره یاد گرفتهم وقتی چیزی آزارم میده خفه خون نگیرم. وقتی ازم میپرسن خوبی و واقعاً میخوان مشکلاتمو بشنون و کمکم کنن، مث ابلها سرمو به نشونهی آره تکون ندم. مغزم توهم نزنه که آدما براشون مهم نیست. و وقتی کسی بهم میگه هر لحظه و هر ساعت بهم فکر میکنه و به کارایی که قراره با هم بکنیم و امید به همین چیزاست که سه ساله سرِ پا نگهش داشته، باور نکنم.
میدونی نون؟ تو هیچ دوست واقعی ای نداری. حتا منو هم نداری. خیلی وقته که نداری. خودت حواست نیست.
- گوشیم بالاخره خاموش شد و دیگه روشن نشد. نتیجتن اون اپی که توش این جور حرفا رو مینوشتم که جلو چشم شما نیان، در دسترسم نیست و باید اینجا بنویسمشون. که یادم بمونه. که یادم بمونه داره باهام و با فکرام چیکار میکنه. که بعداً اگه اومد، اینا رو نشونش بدم و بگم تو رفیقی؟ تو رفیقی که اینجور آزارم میدادی؟ اصلاً بود و نبودم برات مهم هست؟!
خلاصه که شما نخونید و رد بشید.
++ براش یه جمله رو وبش نوشتم که بفهمه عصبانیم. پستش که کردم، سایت هنگ کرد و جمله هه پرید. نمیدونم کائنات میخواد به چی برسه. ولی من اصرار خاصی نکردم و صفحه رو بستم. امیدوارم قرار باشه به چیزای خوبی برسه.:))
گاهی وقتا دلم میخواد یه آدمی باشه که همه چیز رو براش تعریف کنم. هر چیزی که تو ذهنم میگذره رو. کوچیکترین پیشرفتایی که میکنم رو ببینه و متوجهشون بشه. بهتر شدن اوضاعو راجع به چیزایی که ناراحتم میکردن، بهم یادآوری کنه و پر از لبخندم کنه. دلم که میگیره، بتونم بی ترس از اینکه خودش ناراحت میشه؛ ذهنش درگیر من میشه و تمرکزش بهم میریزه، یا اینکه به نظرش دغدغه هام مسخره و کوچیکن، همه چیزو براش بگم. بگم و نترسم از اینکه یه روزی باهاشون بهم نارو بزنه. بگم و نترسم که غمای بزرگ دلمو کوچیک و کم ببینه. نترسم که احساساتم براش بیارزش باشن. و بعد اینکه براش حرف زدم، حرفام سنگینتر نشن رو دوشم. سبک بشم از حرف زدن باهاش. سنگینی اینکه الان یه موجود زنده که اختیارش دست من نیست رازها و فکرای منو میدونه و حالا هر وقت نزدیکشم نمیتونم راحت باشم و ای کاش حرف نمیزدم.
و به نظرم چنین آدمی وجود خارجی نداره. مشکل هم از خودمه. نمیتونم توقع داشته باشم یه آدمیزاد همه این ویژگیها رو یه جا داشته باشه. واسه همینه که سعی میکنم با موجودات زنده دارای فهم و شعور -آدما- راجع به خودم و فکرام و غمام کمتر حرف بزنم و حرفام باهاشون در حد اتفاقایی باشن که تو زندگیم میافتن.
تو زندگیِ من، جایگزین اینطور آدمای دلخواستهی نداشته، یه درختچهی کوچیکِ بون سای ه. و یه عروسک میکروب -مصیّب!-؛ و یه دفترچهی آبی کوچیک که روش لکههای سفید داره و تصمیم گرفتهم اون لکهها، ابرای تو آسمون باشن؛ و کاغذ مچاله های تهِ کوله پشتیم،
... و اینجا.
ولی میدونین؟ بعضی وقتا آدم احتیاج داره بغل بشه. و این، باگِ موجوداتِ غیر انسان ه.
اگه بخوام یه عنوان واسه این روزا، اتفاقاش و حس و حالم و فکرام بذارم، اون عنوان میشه "انتظار". انتظار واسه کنکور و ماجراهایی که تو دانشگاه منتظرن. تجربه های جدید همشون تو نیمه دوم سال سنگینی میکنن و باعث میشن این نیمهی اولِ "فقط درس" رو با سختی کمتری بگذرونم.
اردو مطالعاتیمون تو دانشکده فنیِ دانشگاه تهران بود. و این ده روز واقعاً کافی بود که این همه به فضاش و درختاش و راه مخفیای محوطه ش و حتا به صدای خاص جیک جیکِ گنجشکهاش وابسته بشم. تمایلی که من به بودن تو فضاهای بزرگ و دلباز و سرسبز دارم باعث شد که خیلی خیلی اونجا رو دوست داشته باشم. چون بزرگ بودنش باعث میشد هروقت احتیاج به خلوت داشتم سریع یه جا رو پیدا کنم. و دیدنِ هرروزه ی اون همه سرسبزی و زیبایی واقعاً کیفیت زندگی رو چند درجه بالاتر میبره.=)
از درس خوندناش زیاد نمیگم. اما خیلی احساس کافی بودن کردم. و انقدر اون فضا بهم انرژی میداد که بعد اینکه ساعت شیش و نیم صبح از خواب بیدار شده بودم و از ساعت هفت و نیم صبح تا هشت شب درس خوندهبودم، شب هم میومدم خونه و اگه میشد بازم انرژی اینو داشتم که یه ساعت دیگه م درس بخونم! ولی خب مهمونای عید امون نمیدادن بعضی وقتا:)) :/
این دور بودن از همه و بودن تو یه جای بزرگ باعث شده بود روحیهم خیلی بهتر باشه و حالم کلی خوب تر. تو این ده روز فقط یه بار حال روحیم بد شد. اونم فقط یه روز طول کشید و زود خوب شدم. چند دفعه هم فکر وخیالای بد اومدن منو با خودشون ببرن که تقریباً نذاشتم.
"ن" هم اونجا بود. اونی که ازش دلخورم نه. یکی دیگه از دوستای راهنمایی. احساس نزدیکی روحی نمیکنم باهاش ولی چون خیلی وقت بود حرف نزده بودیم اون نیم ساعتی که هرروز میتونستم ببینمش جالب بود. و یه مقداری از حس دور بودن ازش رو کم کرد و راضیم.
دوم سومِ عید، "آ" بهم پیام داد. برام یه آهنگ فرستاد که میدونست خیلی دوست میدارم و خیلی دوست داشتم.:)) میدونم شاید خیلی چیز خاصی برای کسیکه اینا رو میخونه نباشه اما برای من هست چون رابطه ی ما دو تا خیلی جالبه. خیلی کم به هم پیام میدیم؛ شاید ماهی یه بار. ولی وقتی شروع به حرف زدن میکنیم انگار جفتمون چنگ میزنیم به ادامه یافتنِ چت! و دارم میبینم اینو که جفتمون از مصاحبت هم دیگه خیلی لذت میبَریم ولی جفتمون میخوایم بیشتر از یه حدی به هم وابسته نشیم. و وایسیم که این سه ماه هم بگذره و رها بشیم. این که اونم چنین احساسی داره برام جالب و راحت کنندست. اینکه اینقدر شبیه منه هم همینطور. همو میفهمیم. انگار مدتهاست همدیگرو میشناسیم.
نمیدونم، بخاطر اینه که دارم تو ذهنم بدونِ اینکه پسش بزنم باهاش برخورد میکنم، یا چی. ولی تازگیا خیلی بیشتر بهش فکر میکنم. به کارهایی که میتونم باهاش بکنم. به جاهایی که میتونیم بریم. لحظاتی که میتونیم با هم بگذرونیم. حرفامون. شکلِ رابطه مون.
این فکرا منو نمیترسونن. اما دو تا چیز خیلی منو میترسونن.
یکی اینکه این فکرا همش خیال الکی باشه و هیچوقت اتفاق نیفته؛ یا اون آدمی نباشه که من دارم تصور میکنم و بعد از درست حسابی شناختنش دیگه نخوام برام بیشتر از یه دوست معمولی باشه
یکی هم اینکه فکرا دارن زیاد میشن. میترسم تمرکزمو ازم بگیرن.
اما اگه این چیزی که داره واسه من اتفاق میفته عشق باشه خیلی حالم خوبه باهاش:)) علی رغم همه ی ترسایی که با خودش برام آورده در کل چیز خوبیه.
دیگه اینکه، نود روز همش مونده به کنکور و من همچنان برآنم که همه چی جمع میشه و اوکی میشه و رتبهم چیز خوبی میشه:)) دیروز تو جشنی که دانشکده به مناسبت تموم شدن اردومون گرفته بود، یکی از استادای دانشکده برق دانشگاه گفت؛ بعد اعلام رتبه تون دو تا حالت وجود داره؛
یا میرید تو اتاقتون و تا دو سه روز بیرون نمیاید و آدما میترسن بیان صداتون کنن واسه شام
یا اینکه با خوشی میرید رتبه تونو نشون مادر و پدرتون میدید و اونام کلی خوشحال میشن
بعدشم چمدونتونو برمیدارید و از خونه میزنید بیرون و با اینکه دخترید و این جامعه یکم خطرناکتره براتون اما اونا هیچی بهتون نمیگن چون یه بار بهتون اعتماد کردهن و شما جوابِ اعتمادشونو درست حسابی دادید.=))
حالا البته من فکر نمیکنم حتا اگه دو رقمی هم بشم بهم اجازه بدن همینجوری تنهایی با خودم و هرکی دوست دارم برم مسافرت! ولی این خیلی تصویر ذهنی خوبی بود؛ حس خوبی بهم داد=))
و اینکه آقا من تصمیم داشتم از بهار امسال دیگه بولت ژورنال داشته باشم و توش هرروزمو بنویسم؛ چون خب اینجا مال حرفای زیاده و نه روزمرگی های معمولی. و اون اپلیکیشنی که تو گوشیم همه چیرو توش مینویسم هم در معرض خطره چون گوشیم واقعاً داره به دو قسمت مساوی تقسیم میشه و واسه خودش هی روشن و خاموش میشه و هر آن ممکنه دیگه روشن نشه! و هم اینکه برنامه هه قابلیت بک آپ نداره متاسفانه و از ترسم همه ی حرفایی که توش زدم رو اسکرین شات گرفته م و الان همه ی همه ی خصوصی ترین حرفام تو گالریمن و هرموقع گوشیم دست کس دیگری بیفته میتونه بخوندش و ای وای همین الان خالیش میکنم تو لپ تاپ! باید اسکرین شاتها رو بریزم تو یه فولدری و اسمشو بذارم "پاورپوینت تربیت بدنی" و روشم رمز بذارم پنج شیش تا که دست کسی جز خودم بهشون نرسه چون واقعاً دلم نمیخواد کسی اون وجهی ازم که تا حالا به کسی نشون نداده مو ببینه.:))
آها. بولت ژورنال. آره دیگه؛ بعد اینقدر این روزای اول سال یا خسته بودم یا مشغول که اصلاً نفهمیدم کی گذشت! و اون وسواس مانیکا طورم رو باید ایگنور کنم که بتونم بولت ژورنالمو از وسطِ ماه شروع کنم! امیدوارم که بتونم چون بعیده ازم :-" ولی واقعاً دلم خواست وقتی بولت ژورنالِ "ن" رو دیدم. من که همیشه کوله پشتیم همرامه؛ فوقش اینو هم میذارم بغل اون دفترچه هه که روش نقش ابرای محوِ مورد علاقه ی منو داره دیگه. دست کسی بهش نمیرسه. چون کوله پشتی من شبیه یه غار تو در توعه و از ترس اینکه یه زیپشو باز کنن و یه نارنگی کپک زده پیدا کنن که از بهمن مونده اونجا، مسئولیتش کاملاً با خودمه و سوراخ سنبه هاش دست نخورده باقی میمونه.:))))
ساعتِ آخرِ روز آخر اردو هم اینجوری گذشت که داشت شر شر بارون میومد و ما پفک میخوردیم و با آهنگای گروه آریان میرقصیدیم و همه چی خوب بود=)) بعدشم رفتیم تو و یکم الکتریسیته ساکن خوندم و یکم با "ن" گاسیپ کردیم و خوش گذشت. بعدش بابا و الف کوچیکه اومدن دنبالم و رفتیم معجون بستنی خوردیم، بعد هم رفتیم ترمینال که مادرجونو از اونجا برداریم که از اصفهان داشت میومد تهران پیشمون. که یه بارون شدیییید اومد و مجبور شدیم بغل خیابون آزادی بزنیم کنار. من و امین پیاده شدیم و شروع کردیم تو بارون رقصیدیم و با صدای بلند سیاوش قمیشی و پالت خوندیم. خوبیش این بود که شر شر داشت بارون میومد و هیششکی تو خیابون نبود که اذیت شه یا اگه بود هم صدای بارون اونقدر زیاد بود که متوجه فریادِ "آب ما را حل خواهد کرد؛ شهر ما را بغل خواهد کرد" ـِ ما نمیشد:)) بابا هم هی میگفت بیاید تو خیس میشید و ما هی گوش نمیکردیم و اونم هی ازمون عکس میگرفت تو اون شرایط:)) و این بهترین نحوی بود که میتونست اون ده روز تموم شه. بعد که اومدیم خونه و اینا رو تعریف کردم الف بزرگه بهم گفت رفتی یه عالمه تفریحِ آِیلار پسند کردی الان خوشحالی نه؟ و من فکر کردم که چقدر خوشحال کنندست که تفریحات آیلار پسند همون چیزایین که نیاز به مقدارِ کمی پول و مقدارِ زیادی طبیعت یا اگه نشد، حداقل دوری از شلوغی دارن و این باعث شد خوشحال شم. چون اینا همون چیزایین که من خودمو باهاشون توصیف میکنم. خوشحالم که استایل خودمو دارم. و ذره ای برام اهمیت نداره که به نظر بقیه مسخره باشه اینکه من عاشق توجه کردن به شکل ابرام. یا اینکه دوست دارم جلوم هیچی نباشه که موقع راه رفتن بخورم بهش و بتونم در حالیکه آسمونو نگاه میکنم کلدپلی گوش کنم. یا اینکه برم پشت بوم تو بارون برقصم و به نظر بقیه خل و چل بیام. خودمو دوست دارم. چیزای مورد علاقه م رو هم دوست دارم. آدمایی که پیشمن و تو قصه ی زندگیم یه جاهایی شریکن رو هم.
این بود انشای من. خیلی وقت بود از اتفاقات ننوشته بودم فکر کنم.=)
من خداحافظی از نود و هفتمو اینجا ننوشتم. چون هنوز دلم نیومده باهاش خداحافظی کنم. چون حتا نمیدونم از کجاش باید شروع کنم! نود و هفت برای من اونقدر پُـــر بود که حس میکنم از پارسال این موقع تا حالا که اینجا نشسته م و دارم مینویسم حداقل سه چهار سال از لحاظ شخصیتی بزرگ شدهم. همه چی برام تو کاسهش داشت. و وقتی میگم همه چی واقعاً منظورم اینه که "همه چی".
اول نود و هفت، به خودم قول داده بودم برا خودم کافی باشم. تا قبل امسال، من همیشه ژستِ تلاش سخت و طولانیو میگرفتم. یه برهه های کوتاهی شده بود سخت تلاش کنما؛ اینو انکار نمیکنم. ولی نشده بود طولانی مدت و یه نفس واسه چیزی بجنگم، اونم در حالیکه همه دارن از پشت سر میگن بابا تا همین جاشم کلی راه اومدی! واسه من، تا قبل نود و هفت اینکه بقیه بهم بگن آفرین کافی بود. تصمیم اول نود و هفتمم این بود که از این سطح عبور کنم و به سطوح بالاتری از تلاش و جنگیدن برسم.
و رسیدم.
من تو نود و هفت جوری واسه چیزایی که میخواستم و برام مهم بودن جنگیدم که تا حالا نجنگیده بودم. به اون چیزی که میخواستم نرسیدم. ولی نتیجه تلاش بسیار زیادمو گرفتم. دلیل اینکه به چیزی که میخواستم نرسیدم هم این نبود که کم تلاش کردم. این بود که یه سری چیزا که به نظرم واسه رسیدن به اون هدفه اهمیت کمی داشت و دو روزه جمع میشد از حد انتظارم مهمتر و تعیین کننده بودن. مشکلیم باهاش ندارم البته.
تو نود و هفت، من سعی کردم آدم مهربون تری باشم. رفیق تر باشم. بزنم سد آدما رو بشکونم و موقع تنهاییاشون نترسم از اینکه کنارشون باشم. تا قبل امسال من واسه اینکه دوستام غصه میخوردن و من نمیتونستم کاری براشون بکنم غصه میخوردم. ولی میترسیدم از اینکه باهاشون حرف بزنم. اما امسال فهمیدم آدما وقتی کنارشون باشی غماشونو راحتتر تحمل میکنن و بله، تو هم این توانایی رو داری که کنارشون باشی! درسته که هیچوقت آدم اجتماعی ای نبودی ولی میتونی یه جوری دل رفیقاتو آروم کنی. نتیجه ش این بود که من حالا اعتماد به نفس بیشتری دارم و دوستای واقعی تری. و من اجازه دادم وقتی ناراحت بودم آدما بیان و سدمو بشکونن و کمکم کنن. و این واسه من قدم غول آساییه.
من امسال آدمای دور و برمو خیلی زیاد شناختم. بخاطر همه چیزایی که امسال از سر گذروندم، روی واقعی خیلی از آدما رو دیدم. خیلیا موقع سختیا کنارم نبودن و ادعای رفاقتشون زمین و زمانو برداشته بود. گاهی قضیه واقعاً اونقدر پیچیده نیست. نارفیقی آدما با اتفاقای خیلی سادهای مشخص میشه!
با وجود اینکه رفاقت رفیقایی که برام موندن، واقعیتر شده ن و اونایی که رفاقتشون فیک بود کمرنگ تر شده، ولی الان در مجموع از همه چی راضیم تو روابطم با دوستام. فاصلهی مناسب خودمو پیدا کردهم و دارم حفظش میکنم، و در عین حال بودنشونو دوست دارم و واقعاً دوستشون دارم. فکر کنم واسه آیلار همین کافی باشه.
امسال با کسی آشنا شدم که متفاوت بود. که خیلی به خودم نزدیک بود. هنوز کامل نشناختمش. هنوز میترسم اونی نباشه که من تو ذهنم تصور میکنم. ولی امیدوارم سال نود و هشت اتفاقای خوبی تو ارتباطم باهاش بیفته. چون، فک کنم اونم همین حسو به من داره. واسه حفظ کردن ارتباطم باهاش تلاش کردم. کلی با خودم کلنجار رفتم. بخاطرش خودمو حسمو انکار کردم. بعد با خودم جنگیدم و از انکار دست برداشتم و به احساسم بها دادم. هنوز خیلی میترسم. اما میدونی هیولا، ترسم شبیه همون لحظه از پاییزه که مربی شنام منو بُرد لبه ی قسمت چهار متری و بهم گفت بپر. این پا و اون پا کردم. اما راه فراری از دستش نبود. واسه همین به خودم گفتم هرچه باداباد و شیرجه زدم. و من هیفده سال بود از تصور اینکه بخوام شنا کنم از ترس میمردم. یه حسی بهم میگه اینم مث همونه. شاید آسون نباشه. قطعاً آسون نیست. اما من خودمو میشناسم. هرچی که بشه، هر اتفاقی که بیفته از خودم راضیم که پریدهم. چون آدم هربار که میپره تو دل ترساش، یه جون به جوناش اضافه میشه.:))
دیگه اینکه... جمعه ی هفته ی پیش که هوا معرکه ترین بود رفتم پشت بوم. نشستم یک عالم فکر کردم و لیست اولینهای نود و هفتمو نوشتم. اتفاقا، احساسا و کارایی که اولین بار تو نود و هفت تجربه شون کرده م. اونقددر لیست بلند بالاییه که هنوز تموم نشده. نوشتنش خیییلی قراره طول بکشه. چون، گفتم که، نود و هفت برای من پُر ترین بود. واسه همین عاشقانه دوستش داشتم. نه فقط به خاطر خنده هاش. به خاطر همه ی حساش. ترسای زیادی که توش تجربه کردم و سعی کنم از بینشون ببرم. غمای زیادی که اومدن نشستن گوشه دلم و سعی کردم با زندگی کنار بیام. -و من تا به حال اینقدر غم رو تو یه سال تجربه نکرده بودم؛ طوری که میترسم افسرده شده باشم!- من دوست داشتم همه شونو. چون به خاطرشون آدم بهتری هستم. چون حالا بزرگترم. خیلی زیاد.
و چی از این بهتر؟=)