اینجا پاییز شده. همون بخشِ سال که مطمئنم واسه من آفریده شده. اصن یه حسى تو پاییز هست که با هیچ حسى عوض نمیشه :)) به خصوص که قبلش یه تابستونِ نابودُ تجربه کرده باشى.
هیولا؛ اینجا برگا زرد شدن، زیر پا خش خش میکنن. این موقع سال که میشه خیلى بیشتر به "چیزها" فک میکنم. به همه چى؛ همه ى همه ى همه چى. فکراى مور مور کننده؛ فکراى سر در گم کننده؛ فکراى عجیب غریب. میشم مصداق بارز اونجا که بهش میگن "overthinking".
اینجا دوباره فقط من هستم و خودم و کارایى که باید انجام بدم و اون شعاعى که کسى تا حالا ازش رد نشده تا به من برسه. و من هنوزم امیدوارم کسى رو پیدا کنم که همه ى منو دوست داشته باشه؛ منو بلد باشه؛ نذاره تو تنهایى غرق شم؛ نذاره بازه هاى overthinking ـم از یه حدى بیشتر شن. که جم و جورم کنه؛ دیوونگیامو دوست داشته باشه؛ فکراى عجیبى که کسى جز من بهشون فکر نمیکنه رو بشنوه و باهام شریک شه توشون؛ حالم خوب باشه از بودنش. همیشه باشه... همیشگى باشه... بدون ترس از دست دادنش. من مجبور نباشم تنهاییامو غمامو فراموش کنم که بتونم حال اونو خوب کنم؛ بتونم باهاش به غماى خودم بپردازم. به فکراى خودم. اون وقت، بهش اجازه میدم از اون شعاع رد شه. بهش اعتماد میکنم. همه چیمو باهاش شریک میشم. همه ى فکرام و ایده هام و آرزو هامو. تا حالا هیچ کس ازین شعاع رد نشده. فقط یکى دو نفر لبه ش واساده ن و اوضاع جوریه که نمیخام واردش بشن. حداقل نه فعلاً.
این پاییز هم خودم تنهایى باید با خودم زندگى کنم. خودمو بخندونم، خودمو بغل کنم، با خودم قدم بزنم، به خودم امید بدم... همیشه همینجور بوده. ولى امیدوارم خسته نشم.. از اینکه کسى بلد نیست منو. و برعکسش؛ من بلدم همه رو..!
هیولا این روزا خیلى به همه چى فک میکنم؛ و عجیب اینه که فکرا سر در گمم میکنن ولى دوسشون دارم..! دوست ندارم این دوره تموم شه، دلم میخاد تا ابد شونزده سال و شونزده روزه بمونم.