#153 - پاییزش -پاییزِ واقعىِ واقعیش- را آغاز میکند.

در حال گشتن دنبال برگهاى خشک روى پیاده رو هاى وصال، طالقانى، انقلاب
ذوق کردن از اینکه کپه بزرگ برگ خشک پیدا شده 
پریدن روش
و شنیدن صداى خش خش له شدنشون.

 بغل کردن خود از شدت سرما وقتى منتظر اتوبوسى
و فک کردن به اینکه "کاش اون کسى که نباید، یهو جلو راهم سبز نشه و منو با دماغ گوجه فرنگى یى و لپ هاى گل انداخته از سرما نبینه!!"

پول پس انداز کردناى کم کمى و قایمکى
و ذوق کردن از چیزایى که میتونى بعد یکى دوماه با پولش بخرى.

ذوق کردن ازینکه دو سال دیگه تو جاى زهرایى:]

چرخیدن و چرخیدن و از عمق وجود باوراتو فریاد زدنِ هر صبح زود

روز به روز به کامپلکس سیستمز علاقه بیشترى پیدا کردن

گذشتن...
و
همچنین
فک کردن به اینکه "ى" چقدر فهیم و دوث داشتنیه. :]
[شنبه، ۴ آذر ۱۳۹۶، ۱۶:۲۸]

#152 - من، آن دختربچه کوچکی که توی یک سوراخ توی کنده درختی مخفی شده و سعی می‌کند تا وقتی مجبور نشده از سوراخ بیرون بیاید طوفان وحشتناک بیرون را ایگنور کند.

دیروز با بچه ها حسابانو پیچونده بودیم و نشسته بودیم تو طبقه دوم ساختمون مریم، با چنتا از بالشتکای صندلی خرابای آمفی واسه خودمون کوسن درست کرده بودیم و نشسته بودیم روش و تکیه داده بودیم به اون اون درِ آمفی تئاتر که به "لژ مخصوص" باز می‌شد. به طبقه بالای آمفی میگیم لژ مخصوص چون وقتی اونجا می‌شینی دیگه دغدغه اینو نداری تو خط واصل بین چشم تو و سِن، ستونی وجود داشته باشه و نگران این نیستی که بچه های روی سِن تکون بخورن و برن تو اون بخش حدود بیست درجه ای میدان دیدت که یه ستون گنده آجری پوشوندتش.
نشسته بودیم و سعی میکردیم انتگرالای کیهانو بلد بشیم. کیانا گفته بود از کیهان دو جزئی سوال داده تو امتحان. وسط زنگ یهو "ن" هم از سر حسابان پاشد اومد پیشمون. درس خوندنو گذاشتیم کنار نشستیم به حرف زدن... داشت از بحرانای سی سالگیِ دارا میگفت. بعد "پ" گفت من قبل بحران سی سالگی، بحران بیست و هشت سالگی می‌گیرم! چون مضرب هفته. "ز" هم گفت خب قبلشم که بحران بیست و یک سالگی میگیری! گفت آره دیدی؟ نصف زندگیمو باید بشینم بحران بگیرم. مام داشتیم با یه حالت مسخره به بی نمکی حرفاشون میخندیدیم که یه چیزی تو وجودم سقوط کرد. تا ته رفت پایین. بیست و یک سالگی! چهار سال هم نمونده تا تموم شدن بیست سال و رفتن تو بیست و یک. از ظاهرم چیزی معلوم نبود ولی حالم یهو بد شد. میترسم هیولا. نه از آینده. از خودم تو آینده. زمان عجیب ترین و ترسناک ترین کمیت فیزیکییه که میشناسم.نه میشه بهش اضافه کرد، نه میشه ازش کم کرد، نه میشه از کسی قرضش گرفت... فقط میشه نشست و نیگاش کرد. که داره کم تر و کمتر میشه. که دونه های شن دونه دونه میریزن پایین و تو تنها راهت شاید این باشه که بزنی ساعت شنی رو بشکونی که اون موقعم چیزی حل نمیشه فقط تو تموم میشیو دیگه نیستی که ببینی شن داره میریزه پایین و پایین و پایین...
بعد بدترین جای قضیه میدونی کجاس؟ اینکه من آدمی نیستم که از زنده بودن بدم بیاد. نه مث "ن". من زنده بودنو دوست دارم. هرروز معجزه دیدنو دوست دارم. آرزوی دست نیافتنی م اینه که کاش اونقدر پیر می‌بودم که مولانا رو به چشم دیده بودم و شاگردی شو کرده بودم. از یه طرف دیگه کاش اونقدر جوون بودم که تا آخرین نفسِ آخرین انسان دنیا قبل انقراض نسل انسان زنده می‌موندم. اونجوری همه علمی که بشریت به دست آورده رو می‌داشتم و یجورایی خیالم راحت بود که همه چیزای جالبو دیدم. همه کشفیات انسان رو.
هیولا؛ دلیل اینکه من سر کلاسای کیهان شناسی بغض میکنم و تو خودم فرو میرم و "ک" میگه باز آیلار هنگ کرد، هنگ بودن یا خسته بودن مغزم نیست. دلیلش اینه که غصه‌م میشه وقتی میبینم انبساط کیهان ممکنه یه روزی متوقف بشه و کیهان شروع کنه به منقبض شدن، ولی من اونقدر کمم، اونقدر کوچیکم که حتا اگه عمرمم قد عمر کیهان میبود آدمیزاد بودنم اجازه نمیداد ببینم انقباض کیهانو. دیقن مث یه الکترون کوچولو از یکی از اتمای پوستم که همیشه آرزوشه ببینه وقتی من میمیرم بدنم چیجوری میشه! ولی قبل اینکه حتا پیر بشم با یه باد از رو پوستم جدا میشه و میره............. منم همینجوریم. اونقدر کوچیک که هیچ درکی نمیتونم از کیهان داشته باشم...!
من آدم عجیبیم هیولا... کیهان شناسی میخونم و مجبورم واسه اینکه معادلات رو بنویسم از تمام "ماده" موجود در جهان -از جمله خودم- صرف نظر کنم..! ولی هنوزم پر از آرزو ام. هنوزم فک میکنم میتونم دنیای دور و برمو عوض کنم. میتونم حداقل سرزمین خودمو یکمی بهتر کنمش. بزرگترین آرزوم اینه که دانشجو بشم و انقلاب کنم و وضعو از اینکه هست بهتر کنم:)) و بزرگترین هدیه زندگیم این بوده که تو این دوران زندگی میکنم. تو دوره ای که قراره نقطه عطف تاریخ ایران باشه... "انقلاب کبیر ایران"..! و در عین حال همچنان ناراحتم که اونقدری عمر نمی‌کنم که ببینم جون کندن هام به ثمره نشسته. ببینم ایران سری بین سرا بلند کرده. ببینم مردم از ته وجودشون لبخند میزنن... درد کمتر شه. غم کمتر شه. مهربونی بیشتر شه. آخ که نیستم اینا رو ببینم هیولا. آآآآخ که میترسم بزرگ شم و دیوونه بودن یادم بره؛ آآآخ که میترسم یادم بره تو روزای شونزده سالگیم میگفتم حاضرم شبا گرسنه بخوابم ولی قشنگتر کرده باشم اون روز دنیا رو. که حاضرم جلو همه دنیا واسم بخاطر دفاع از عدالت و حق. آآآآخ که میترسم منم مث این آدمای خاکستری اطرافم بشم که هرجا به نفعشونه از نبود عدالت مینالن و هرجا به نفعشون نیست، خودشون حق دیگرانو میخورن. هیولا میییترسم ازین دنیا. گاهی فک میکنم من اولین کسی نیستم که این ایده ها رو دارم! شاید نفس منم از جای گرم بلند میشه... شاید منم وقتی به ته قضیه برسم به این نتیجه رسیده باشم که ارزشی نداشتن این همه سختی کشیدنا. که هیچ فرقی نکرده جز عذاب کشیدن خودم. میخام زمان نگذره هیولا... میخام تا ابد یه گوشه بشینم و سرمو بگیرم بین زانوهام و دنیا رو ایگنور کنم.
اینا رو گفتم به این امید که چهار سال دیگه تو عالم بیست سالگی، وقتی گذرم به این جا میفته اینو بخونم و یه لبخند بیاد رو لبام... بگم دیدی ربطی به بچه بودنت نداشت...؟ دیدی هنوزم ایده هات  همونن؟ دیدی هنوزم حاضر نمیشی بخاطر راحتی حق بقیرو بخوری یا حقشونو از بقیه نگیری؟
کاش همین جوری باشه هیولا. این بزرگترین هدیه تولد بیست سالگیم میتونه بشه...!
[پنجشنبه، ۱۸ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۲۹]

#151 - از میان خاکسترها صدای مرا می‌شنوید!:]

سیمرغی خاموش ...
در نگاه اوست...
گام‌های لرزان، نگاه بی‌جان
خسته ی کابوس، دل‌زده ی رویا
دورْسوی نوری می‌سوزد اما
بی‌راهی راه‌ها، هیاهوی بادها
می‌افتد... میخیزد
می‌افتد، برمی‌خیزد...
سنگینی پایش را می‌آزارد...
می‌کاهد، جانش را، اندوهی طاقت‌فرسا
در یادش، شعله‌ای جان می‌گیرد...
می‌روید، در چـَشمش، نور ِ اعجازی دیگر
تسکینی، بر زجرِ، آن سکون ویران‌گر
می‌یابد، دست‌آویز رهایی از درد
میراث ِ، دیرینش ، آخرین پر سیمرغ
نگاه و، گامش را سرگردان می‌دارد...
گر آن را، سوزاند ، امـّیدی نمی‌ماند
"نهانش، می‌دارد تا فردایی دیگر ..."
فردایی دیگر... تکرار دیروز...!
سیمرغی خاموش... در نگاه اوست................
[شنبه، ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۸:۴۶]

#150 - جنگ درون آدم از جنگ جهانی هم بدتره..!

کاش زندگی دکمه ی pause داشت.
[شنبه، ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۳۵]

#149 - چه روز غم انگیزی.

آره؛ من آدمیم که حتا غمگین ترین حالتم هم نهایتن دو سه روز طول میکشه و بعدش ناراحت بودنو تموم میکنم.
اما فراموش نمیکنم حرفایی رو که باعث غمگین شدنم شدن.
تا عمر دارم یادم میمونه، حرفایی که امروز زدی رو. تااا عمر دارم.
فک نکن فراموش میکنم... فک نکن فراموش میکنم... فک نکن...
پ.ن.: انگار خوشحال بودنمو حتا اینجاعم نباید بنویسم!! دنیا از دماغم در میاره سریع=))
[جمعه، ۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۹:۳۲]

#148 - ثبت بر دوران رکاب ما...:))

این روزا حرفای زیادی پشتشونه. حرفایی که شاید خیلی بیشتر از این ارز‌‌‌ش داشته باشن که حتا گفته بشن. شاید همیشه خوش نگذره ولی چیزایی که از خوش گذرونیا -و نگذرونیا!- یاد میگیرم ارز‌ششون بالاست.
همچنااان با روند ۱۲ ساعت مدرسه-۱۲ ساعت خونه جلو میرم
رد میدم و میخندم
میرنجم
فکر میکنم
و این روزای دبیرستانی بودنو به همه چی ترجیح میدم:))

+
کتاب "دریا قرمز نیست" از انتشارات پرتقال (اصلن همه ی کتابای انتشارات پرتقال!) رو بخونین.
[پنجشنبه، ۴ آبان ۱۳۹۶، ۲۰:۵۸]

#147 - فوبیای این روزا (نخونین بهتره)

یه حس عجیبى دارم.یه مخلوطى از همه حساى عجیب و بعضاً هضم نشدنى. ناخودآگاهم داره یه سال دیگه این موقع رو تصور میکنه. کلاً جدا از نتایج دوره، چیزى که مث یه آلارم بزرگ توو ذهنمه بوق میزنه و متوقف نمیشه، اینه که داره تموم میشه. زندگى المپیادى هم داره تموم میشه، مث بقیه دوراناى زندگى. و فقد اون چیزایى که از آدما یاد گرفتم برام میمونه. فقد اون حال خوبى که تو این بازه داشتم به عنوان یادگارى برام میمونه. اون رفاقتا؛ اون خنده ها؛ اون اشکا و اون لبخنداى بعدش:) خاطره هاى زیاااد؛ بعضیا بغض قاطیشون و بعضیا خنده دار ترین. 
میدونى هیولا، بعضى وقتا فک میکنم که آدما چجورى بدون المپیاد زنده ن؟ المپیاد بهترین اتفاقیه که میتونه تو بازه شونزده هیفده سالگى یه آدم براش بیفته. بدون شک بهترین... و واقن بعضى وقتا میمونم که چجورى قراره بعد المپیاد به زندگى ادامه بدم..! هم غصمه ازینکه داره میگذره؛ هم خوشحااالم از اینکه اتفاق افتاده و میفته. ازینکه با نود درصد این آدما آشنا شدم خوشحالم. خوشحال ترین. 
المپیاد بى رحمه و در عین حال، مهربون. بى رحمه چون تو هیچوقت نمیتونى با قاطعیت درباره نتیجه مادیش چیزى بگى. چون حتا وقتى شاخ ترین آدم دور و برت حاضره قسم بخوره طلا میشى، نتایج دوره میاد و تو میتونى طلا نشده باشى.! و اگه تو این دو سال و خورده اى المپیاد کار کردن، پیش فرضت این باشه که طلا میشیو جزو تیم ملى هستى؛ این موضوع میتونه تا حد خیلى زیادى بزنه تو ذوقت.
المپیاد مهربونه. چون چیزایى یاد آدم میده که هیچکس یاد آدم نمیده. المپیاد یادت میده زمان خیلى چیزا رو عوض میکنه. یادت میده به آدما بیشتر از حد اعتماد نکنى. به خودت ایمان داشته باشى اما بدونى خیلى جاها اونطورى که میخاى نمیشه. ولى این به این معنى نیست که اتفاق بهترى نخواهد افتاد. که همه چى نسبیه و هیج چیز مطلقی وجود نداره. 

پنج شنبه شب نتایج دوره اومد. ما استارکاپ بودیم؛ وسط اون قصر بهرام لعنتى با پله هاى یه متریش. اون جاى بى آنتن که توش حتا نمیشد زنگ بزنى. مهیار باهامون بود. نمیدونم چطورى دووم اورده بود. نتایج دوره رو داده بودن و نمیدونست طلا شده یا نه. و خیلى ریلکس داشت به ما یاد میداد چطورى با چشمىِ تلسکوپ میل ستاره ها رو اندازه بگیریم. اینکه شب تا صبح چه استرسى کشیدم رو هیچوقت نمیتونم در قالب کلمات بنویسمش. میخام درباره فکرام بعد از اعلام نتایج صحبت کنم.
ما چهار تا سال بالایى داریم. هر چهارتاشون تو دوره بودن. یکیشون بدیهى بود که طلا میشه. دو تا دیگشون هم کمتر بدیهى بود طلا میشن؛ اما واقعن در حد طلا بودن. اون یکى آخرى هم در حد طلا نبود ولى این چیزى از ارزش هاش و دوست داشتنى بودنش کم نمیکرد. 
صبح که شد؛ فقط یه نفر طلا شده بود. همونیکه بدیهى بود طلا یک میشه. دو نفرى که تموم شب دعا کرده بودم طلا شن نقره شده بودن. و من میدونستم که چقدر طلا حقشون بود.
همونجورى بهت زده و ناراحت؛ دراز کشیده بودم رو یکى از اون تپه هاى لعنتىِ رو پشت بوم قصر بهرام. تلسکوپمو هنوز جمع نکرده بودم. صبح شده بود؛ آفتاب داشت میزد بالا. من داشتم فکر میکردم که یعنى چى؟ مگه میشه به این راحتى؟ مگه میشه این همه تلاش کنیو تهش بخاطر اینکه بد امتحان دادى به حقت نرسى؟ اصن چه عدالتیه؟ چه معیاریه؟ تو دلم خالى شده بود. نمیدونستم میخام ادامه بدم یا نه. نور خورشید میزد تو چشمم. یه جمله اى هست نمیدونم شنیدیش یا نه. میگه که؛ هر اتفاقى هم افتاده باشه، خورشید فردا صبح مث همیشه طلوع میکنه. حتا اگه تو سوادت در حد طلا باشه و طلا نشى و مجبور شى کنکور بدى. اون لحظه واقعن المپیاد و مدالاش رو یجور دیگه نگاه کردم. دستاورد المپیاد، رنگ مدال نیست! چون رسالتش این نبوده که باعث شه هرسال ده نفر کنکور ندن! نه؛ هدف المپیاد یچیزى فراتر از ایناست... المپیاد اومده به خوش شانسایى مث من که مسیرشون طورى رقم خورده که این راهو انتخاب کردن بتونن عمیق تر فک کنن. ذهنشون باز تر شه. تلاش کرذنو یاد بگیرن؛ از آشنا شدن با آدما چیز یاد بگیرن؛ بلد بشن گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون...
ب این فک کردم که سال دیگه همین موقع؛ ممکنه نتایج دوره اومده باشه و من طلا نشده باشم و جهانی رفتن منتفی شده باشه. سو وات؟ آدم تو زندگیش به یه هدف که وابسته نیست! هزار و یکی مسیر واسه انجام دادن هرکاری وجود داره... عین اون موقعا که واسه تیزهوشان میخوندم. دو سال زحمت کشیدم و قبول شدم؛ ولی بعد اینکه قبول شدم متوقف شدم؟ نه! حتی یه تابستون هم استراحت نکردم! رفتم راهنمایی و با چالش های بزرگتر روبرو شدم. ته راهنمایی میخاستن آزمون ورودی دبیرستان بگیرن؛ دوباره عین چی خوندم و قبول شدم؛ کمتر از دو ماه بعدش المپیادی شدم؛ هیچ هدفی زیاد طول نمیکشه. عمر هدفا کوتاهه؛ فقد تا وقتی بهشون برسی واست ارزش دارن. بعد مرحله دو هدف میشه طلا؛ اگه شد، بعد طلا میشه تیم یک شدن، بعدش میشه طلا جهانی؛ بعد میری دانشگاه و کلللن هدفات تغییر میکنن... اگه طلا نشدی میری سراغ کنکور، کنکور تموم شد میری سراغ دانشگاه، و و و... این چرخه ها تا زمانی که زنده ام ادامه داره! و هرچی جلوتر میرم هدف قبلیا و موفقیت قبلی ها کمرنگ تر میشن... راه من هیچوقت به ته نمیرسه! بعضی راها میانبرن ولی اگه میانبر بسته شد راهای دیگم هست! شاید طول بکشه ولی بازم میشه..!
هدف من از اول المپیاد این بود که جدی تلاش کردنو تو سن کم یاد بگیرم. و همین الانشم دارم به این هدفم میرسم! طلا و نقره یه سری معیارِ معمولاً نامعتبرن؛ که المپیادو تلخ میکنن. مهم چیزایین که با هیچ مدالی قابل تعویض نیستن؛ چیزای خفنی که یاد میگیرم؛ یا ذهنم که هرروز بازتر میشه... رسالت المپیاد ایناست. رنگ مدال واقن مهم نیست در مقایسه با اینا.
اون صبح همه ی اینا رو به خودم گفتم. تهش تصمیمم این شد که تلاش کنم. خیلی بیشتر از سال قبل. کل وجودمو بذارم واسه این کار. چون یه نقره ی خوشحال خیییلی بهتر از یه طلای ناراحته. که اون نقره ای که رسالت المپیاد رو فهمیده و کامل گرفتدش خیلی خیلی بهتر از اون طلاییه که فقد دستاورد مادی این راهو به دست اورده . کاش اینو بفهمم و با تموم وجودم درکش کنم.

پ.ن: اینا رو صبح استارکاپ واسه خودم نوشته بودم. گفتم بد نیست به هیولا هم بگمشون که یه وقت اگه یادم رفت یکی باشه یادم بندازه.:))
[چهارشنبه، ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۲۰:۲۷]

#146 - سعی کنین امروز دنیا رو از دید خواهر یا برادر کوچیکتون نگا کنین.

میخام از امروز که روزِ کودکه، تا سال دیگه همین موقه؛ به خودم قول بدم با امین جوری رفتار کنم که خوشحااالترین باشه از داشتنم. و همینطور که وارد نوجوونی میشه، منو جزو آدمایی که میتونه همیشه روشون حساب باز کنه بدونه.
[يكشنبه، ۱۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۹:۳۷]

#145 - امان از دستت اختر! :دى

خوشحالى بیشتر از این که بتونى یه نفر که هیچوقت امیدى نداشتى به اینکه بتونى حالشو خوب کنى رو -تا یه حدى- از تو حال بدش بکشى بیرون؟:))

[چهارشنبه، ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۰:۵۷]

#144 - but it's the only thing that makes us feel alive

امروز به پستى که دیشب اینجا نوشتم خیلى فک کردم. خیلى ذهنمو مشغول کرده بود. فک میکردم که شاید دیشب یکم منفى به قضایا نگا کردم! بیشتر آدما مثل من یه دایره دورشون دارن که کسیو توش راه نمیدن. این دایره شامل شخصى ترین فکرا و وایلدست دریما و افکار شخصى آدما میشه. فک کردم اگه یکى رو داشتم که از همه اینا خبر داشت خوب بود؟ و نهایتن جوابم این بود که نه! چون اون موقع هیچ نکته ى قابل کشف شدنى براش نداشتم! و بعد یه مدت احتمالن هردوتامون از هم خسته میشدیم و میرفتیم پى زندگیامون...
اون یکى دوتفرى که دیشب گفته بودم روى مرز وایسادن و جاشون همونجا خوبه؛ اونا موهبتاى زندگى هر آدمین. خیلیا اون آدما رو ندارن. وقتى حالم بده؛ اون یکى دو نفر بیشتر مواقع هستن که آرومم کنن! حتا اگه خودشون آروم نباشن و کلى از من بیشتر مشکل داشته باشن...
من دیشب تو اون بازه دلم یه آدمِ کامل از تمام لحاظ ها رو خواست. خب این خیلى احمقانست چون هیچوقت همچین آدمى پیدا نمیشه:)) حالا ک فک میکنم میبینم رابطه ها اصلاً واسه همین شکل میگیرن که آدما نقصاشونو برطرف کنن! من باید یه چیزیو یاد بگیرم، اون جورى دیگه هیچوقت تو روابطم با آدما به مشکل نمیخورم: اینکه همه ى وجود هر آدمى رو دوست داشته باشم. نه فقد ویژگیاى خوبشو. چون به این نمیگن دوست داشتن.دوست داشتن و عشق وقتى اتفاق میفته که طرفو با تموم نقصاش دوست بدارى، و ایدت این باشه که نقصاش با وجود اینکه به خودىِ خود بدن، ولى از نگاه ماکروسکوپى طرف مقابلتو دوست داشتنى و یونیک میکنن! این حرف شاید تکراریه ولى میخام براى اولین بار تو عمرم دست از نالیدن از اینکه "هیچ آدمى منو اونقدى که میخام دوست نداره" بردارم و خودم اولین قدمو بردارم. سعى کنم آدما رو بپذیرم. همه شونو. هم خوبیاشونو و هم بدیاشونو. اون وقته که یه لِول بزرگ تر و پخته تر شدم.

+طرز نوشتنم یه جور بى نمکى شده که دوسش ندارم. انگار بیشتر با خودم حرف میزنم تا اینکه بنویسم! ولى خب وبلاگ نویسى همیشه واسه من با هدف ثبت افکارم بوده نه تمرین نوشتن.
[شنبه، ۸ مهر ۱۳۹۶، ۲۳:۴۱]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan