عجیبه هیولا. از اون شبی که گریه م گرفت و زار ار گریه کردم، حالم خیلی بهتره. از اون حال عصبانیعی که این دو هفته بودم خارج شدم. قلبم سنگین بود. شاید فکر کنی دارم استعاری حرف میزنم ولی نه، جدی میگم. وزنِ قلبم یا هر چیز دیگه ای که تو وجودمون باعث احساسات و اینا میشه* رو تو وجودم حس میکردم. اون لحظه ای که داشتم گریه میکردم دوباره چکش کردم ببینم سبک شده یا نه. مث بچه ها. دلم میخواست اینقدر گریه کنم که تموم شم. که تموم شه. چون بعد از اون همه گریه هنوزم سبک نبودم. ولی چند ساعت بعدش که داشتم تو جام غلت میزدم دوباره چکش کردم. سبک بود. دیگه هیچی سنگینش نکرده بود. انگار هرچی بود از تو چشمام در اومده بود بیرون. دو روزه که دارم راحت نفس میکشم. و دیگه عصبانیتامو سر آدمای دیگه خالی نمی کنم. حالم خوبه. اون عامل عصبانیتو هم به موقعش به روش میارم. فعلاً قدردانم از اینکه دیگه عصبانیته زندگیمو به لجن تبدیل نکرده.

دقت کرده م؛ چند وقتى مى شه که هروقت سد چشمام به هر بهونه شکسته مى شن و اشکام مى ریزن، با خودم مى گم، فرصتِ اشک شدن کم پیش میاد. بعد طورى بهشون مى چسبم و گریه مو طول میدم و زار مى زنم که همه شاکى مى شن و احتمالاً با خودشون میگن؛ بسه دیگه، انگار عزیزش مرده که واسه فلان مسئله اینجورى گریه مى کنه.
چیزى که نمیدونن شاید اینه که درد یکى دوتا نیست؛ و فلان مسئله واسه م چیزى بیشتر از یه ضربه واسه شیکوندن سد جلو چشمام نبوده و اشک به آسونى گیر من نمیاد. واسه همینه که وقتى میریزن، باید به قطره قطره ى اشکام بچسبم و تو هر کدومشون، یه غمو بقچه کنم که آتیشش از دلم بره بیرون و آرومتر شم.
- هیولا میگه غم بسه، از شادى بنویس. شادى رو با کدوم "ش" مى نویسن تو این جغرافیا..؟


حالا که از مرحله ی پذیرش اولیه گذشته م، احساساتمو به صورت خشم بروز میدم. با تهاجم.
باید از این فرصت استفاده کنم، برم یه ورزش رزمیعی چیزی یاد بگیرم. کی میدونه؛ شاید واقعاً به یه جایی برسم توش :))
و واقعا دلم میخواد اینجا بنویسم ولی نمیدونم راجع به چی بگم. ترم یک تموم شد. واسه ترم بعدم تصمیم دارم که قاطیِ چارتا انجمن بشم بلکه احتمال ملاقات کردن آدمایی که شبیه خودمن بیشتر شه. چهارشنبه میرم به بچه های کانون نجوم و انجمن علمی فیزیک و نجوم کمک کنم واسه سخنرانی بابک امین تفرشی که تو دانشگاه برگزار میشه. باهاشون آشنا میشم اونجا یه کمی. و قاطیِ انجمن بچه های ترقی خواه هم اگه بخوام بشم، جامعه شناسی و کمیته زنانش.
همچنان از اینرسیم نسبت به کارایی که باید بکنم برنداشته م و این سومین روزیه که کاملاً دارم به بطالت میگذرونمش. لیترالی هیچ غلطی نمیکنم، بجز هایمیم دیدن، کتاب خوندن و توییتر چک کردن. که کارای خوبین؛ ولی من دیگه عنشونو در آورده م!:)) امیدوارم که بتونم برم سرِ کار تو این یه ماه و یه پس اندازی جور کنم. و علاوه بر اون سرم گرم تر میشه و حالم بهتر. از این گمشدگی در بیام شاید یه کمی. معلمی رو دوست دارم. درس دادن به بچه ها رو دوست دارم. دوباره سر و کله زدن با آسمون، وسط این شلم شوربای زمین، بهم آرامش میده. بهم کمک میکنه. نور تو عمق تاریکی همیشه دلمو گرم میکنه. شاید اون موقع راهم پیدا بشه.
ولی وقتایی که عصبانی نیستم، تلخم و خسته. احساس خوشبختیعی که میکنم بیشتر از همیشه ست. اما از تلخ بودنم کم نمیشه. منفی ام. به قول بابا، اگه از الان این شکلیعم به سن اون برسم چی میشم؟:)
بطالت خوبه. اینکه تو سطح زندگی کنی و دغدغه ت در حد این باشه که ادامه ی فلان سریال و فلان کتاب چی میشه خوبه. کلاً یه مدت فکر نکردن واسه آدمای over thinker خیلی جوابه.
منتها که نمیدونم کی میخواد تا پنجشنبه کدایی که باید بزنه و هنوز شروع نکرده رو تحویل بده و یکشنبه امتحانِ ریاضی یک و تربیت بدنی و اندیشه یک بده:|
way to go, pal

چون به قول نون، صدای ارواح این شهر هنوز تو گوشمه.
که صداشون تو گوشم بمونه. که یادم نره. که صداشون راهو روشن کنه برام؛ و ایمانی که گوشه ی اون حیاط کوچیک، پای ستون بدقواره ش جا گذاشته م، برگرده تو قلبم.
و این.

نخیر. مثل اینکه هنوز گریه دارم. و هنوز هیچکدوم از گریه هامو نکردم.

روزایی که حالم بده و پرم از حرف میام اینجا و مینویسم. ولی روزایی که خوبم، روزایی که از خط فقر بالاترم و می تونم بخندم، نمیدونم چرا اینجا ثبتشون نمیکنم. احتمالاً همینه که باعث شده اینجا شبیه یه صندوق پر از ناله و حالِ بد به نظر بیاد، و من از دور شبیه یه آدمِ مدام ناله کنِ افسرده ی همیشه در حال بغض کردن به نظر بیام. ولی سیریسلی؛ زندگیم بهتر از این حرفا داره میگذره. اینطوری نیست که شب و روز بشینم و در باب دوستایی که دیگه ندارم، حسایی که دیگه ندارم، اتفاقایی که قرار بود بیفتن و همه چی یه طور دیگه شد گریه و زاری کنم. منظورم اینه که، آره؛ هنوزم شب که میشه احساس تنهایی میکنم. هنوز بهونه زیاد دارم واسه گریه کردن. هنوز تلخم. ولی به خودم حال میدم. کاری میکنم به خودم خوش بگذره. کارایی که بقیه کردن چه درست بوده و چه غلط به من ربطی نداره. اتفاقایی که فکر میکردم می افتن و نیفتادن، مربوط به یه جهان موازی دیگه ن. منِ واقعی اینجاست: تو خونه تنهاست و داره با هایمیم میخنده و اگه هم به کل ماجرا فک میکنه فقط به خاطر اینه که موقعیت تقریباً مشابهی تو هایمیم افتاده.
روز اول زمستون، بعد اینکه اومدم اینجا و حرف زدم، زیاد جالب نبود. معمولی بود. هنوز تو مترو به سقف نگاه میکردم و غمگین بودم. صبحش زهرا رو تو آکواریوم دیدم و بدون اینکه بهش چیزی راجع به احساساتم بگم خودمو به بغلش تکیه دادم و از خودم صدای ناله درآوردم. خسته بودم:)) و نه فقط از اون جریان. از انگیزه و اعتماد به نفسم که رو به نابودی بود. از روحیه م. داشتم به این نتیجه میرسیدم که هیچ استعدادی تو رشته م ندارم. که هیچوقت قرار نیست سر و کله زدن با یه مشت کلمات احمقانه و یه مشت صفر و یک رو دوست داشته باشم. هیچوقت قرار نیست از یاد دادن اینکه چی میخوام به یه ماشین احمق لذت ببرم. زور زورکی خودمو میکشوندم سر کلاس و هیچی نمیفهمیدم. یعنی گوش نمیدادم اصلاً. و جالبیش اینکه هنوزم هیچی نبود که به کامپیوتر ترجیحش بدم. اگه میخواستم بگم "من از رشتم متنفرم؛ کاش به جای مهندسی کامپیوتر میرفتم ... میخوندم" با هیچی نمیتونستم این جای خالی رو پر کنم.
روز دوم خوب و باکیفیت بود. با کمترین میزان اورتینکینگ و هجوم احساسات و بلا بلا بلا. تا هروقت دلم خواست خوابیدم و کلاسای صبحمو نرفتم؛ رفتیم خونه ی الف بزرگه اینا رو دیدیم؛ بعد هم اومدم و تا ساعت 4 صبح لیست انتخاب واحدمو نوشتم.
روز سوم روز انتخاب واحد بود؛ به یه سال بالاییعی هم گفته بودم بیاد کمکم و شاید شانس منو باورت نشه هیولا ولی یه کد داشت که باهاش تو اولین ثانیه ای که پرتال انتخاب واحد باز میشد همه ی واحدامو یه جا برام برداشت:)) هنوزم وقتی بهش فکر میکنم پشمام میریزه:)) با اینکه بازم مجبورم هرروز پاشم برم دانشگاه ولی همه درسامو با بهترین استاد ممکن برداشتم:)) پوینت بهتر ماجرا این بود که انگیزم بهم برگشت! اومدم خونه و آ باهام حرف زد=) بعد از یه مدت طولانی. (آخه ن اومده بود پیشمون و من زود از پیششون اومدم خونه؛ و بعد از اینکه من اومدم آ رفته بود پیششون. که خدا ر شکر جشن زهرا اینا ر نموندم و زود اومدم چون باید حضور جفتشون با همدیگه رو تحمل میکردم و نه؛ هنوز اونقدری نگذشته که بتونم تواناییشو داشته باشم.) یه عالم حرف زدیم و حالمو خوب کرد=) خیلی حرفای خوبی زد. ترکیبشون با اتفاقات صبح باعث شد انگیزم دوباره برگرده و با حال خوب دوباره شروع کنم به تلاش کردن.
آیلار. اینو به عنوان اولین درس از زمستون امسال بپذیر. وقتی همش دنبال آدم واسه زندگیت میگردی؛ وقتی مدام به این ور و اون ور نگاه میکنی و منتظرشی؛ وقتی بیش از حد درگیر آدما میشی، با اینکه نمیخوای ولی کم کم خودتو یادت میره. پیشرفت شخصیتو. رشد کردنتو. سیریسلی؛ این آدمایی که الان دور و برتن -و خدا رو شکر بعد از چند سال خوب خودشونو دارن نشون میدن- حداکثر تا ده سال دیگه رو زندگیت اثر میذارن. ده سال دیگه قراره این ارتباط به سلام چطوری چه خبرای چند ماه یه بار تبدیل بشه. ولی کاری که تو الان واسه خودت انجام میدی، ذره ذره ی درسی که میخونی و مهارتی که به دست میاری، وقتی که واسه بهتر شدن تو کارت میذاری، همه شون قراره ده سال دیگه تو بهتر کنن.
دور و بر بودن آدما خوبه. کمک میکنه اوضاع بهتر شه. کمک میکنه یکى باشه که براش اتفاقا رو تعریف کنى و بفهمه چى میگى. کمک میکنه بهت بیشتر خوش بگذره. ولى نباید بذارى اونا محور اصلى زندگیت شن. که وقتى باهاشونى مشغولشون باشى و تو خلوت خودتم به اونا و حرفاشون و رفتاراشون فکر کنى. این خوب نیست. مخصوصاً واسه آدم کمال گرایى مث تو. که شور همه چیو در میاره و تا در نیاره ول کن نیست. لوک وات هپند.
مسئله اصلی زندگیت باید خودت باشی. همیشه. باید پیشرفت خودت باشه. بهتر شدن روز به روزت. آدما میان و میرن. بعضیاشونم میمونن، ولی اگه فکرتو بیش از حد درگیرشون نکنی و سرگرم کار خودت باشی خود به خود سطح توقعاتت ازشون هم پایین میاد. اونجوری آسیب هم کمتر میبینی. هدفاتو فراموش نکن. رویاهاتو فراموش نکن. احتمالاً تا شیش هفت سال دیگه -اگه از آلودگی هوا و جنگ داخلی و همه ی موانع طبیعی و انسانی سر راه جون سالم به در ببری:))- قراره کلاً یه جای دیگه زندگی کنی؛ شاید اون ور دنیا. اون موقع حتا اگه خودتم بخوای ارتباطتو باهاشون حفظ کنی چیزایی که یه روزی برات مهم بودن بی اهمیت ترین میشن. و خنده دار. اینه ماهیت گذشتن زمان. ولی پیشرفتای کوچیک کوچیکی که میکنی، قدمایی که خودت برای خودت بر میداری، اون موقع خودشونو نشون میدن. یه روز عقبو نگاه میکنی و خوشحال میشی که این بازی کثیف که اوجش تو پاییز 98 بودو تمومش کردی.


...ولی امروز که دوباره با خودم تنها شده بودم و داشتم فکر میکردم، دیگه نفس کشیدن برام سخت نبود. دیگه به نظرم غیر قابل تحمل نبود. هنوزم حاطرات مث یه چاقوی سرد میرن تو قلبم. هنوزم مغزم کبوده. ولی... دیگه میتونم تحملش کنم. چون دوستامن. چون عزیزای دلمن. و هرچقدرم که دونستن واقعیت برام وسوسه انگیزه میخوام رها کنم دونستنشو. چون هرچی بوده تو گذشته بوده و تموم شده و رفته.
فکر میکنم که یه چند وقتی نباید ببینمشون. اوضاع تا یه مدت شبیه سابق نمیشه. شاید هیچوقت شبیه سابق نشه. ولی امید دارم. به اینکه یه روز دلم سبک سبک میشه. یه روز بهشون نگاه میکنم و از ته ته قلبم خوشحال میشم از کنار هم بودنشون. چون هر دوتاشون لیاقت این حسو دارن. هردوتاشون لیاقت اینو دارن که بعد از این همه حال بد، یه دلیل خوشحالی داشته باشن.
به این چند ماه که فکر می کنم، انقدر اتفاقا عجیب و غریب و پشم ریزون بوده ن و دست من نبوده ن که دیگه واقعاً دارم به سرنوشت و اینا اعتقاد پیدا میکنم:)) ینی باید اعتقاد داشته باشم بهش تا بتونم ادامه بدم. باید باور کنم که یه اتفاق خوب هم یه جایی تو آینده منتظر منه.
و اینکه، بهم آهنگ بدید. نصف آهنگامو دیگه نمی تونم گوش بدم و از همیشه بیشتر به موسیقی احتیاج دارم.

نشستم پلی لیستمو از اول تا آخر نگاه کردم و هر آهنگی که به هر نحوی بهش مرتبط میشد رو ریختم تو یه فولدر جدا که دیگه بهشون گوش نکنم

با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)



-
مهر ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۸ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۹ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۹ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۸ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۱۱ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۱۷ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۱۶ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۵ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۵ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۲ )