#60 - ینى میخام بهت بگم ما تو مقیاس کیهانى فقط یه مشت گرد و خاک محسوب میشیم که بین کهکشونا پخشیم!!!

مورچه بودنمونو اون وقتى با تمام وجودم حس کردم که، داشتم فصل ٦ اخترفیزیکِ شومز و میخوندم، که درباره دنباله دارها بود. و تمام مدت هى بهشون میگفت اجرام کوچک، اجرام فسقلى! و کم جرم؛ که نیروى گرانشى که به هم وارد میکنن انقد کمه که میشه ازش صرف نظر کرد. ینى میخام بگم یه جورى بود که قشنگ حس میکردم قطر دنباله دارا نهایتن یکى دو متره!!!

بعد که اومدم سوال حل کنم و به شعاع دنباله دار نیاز داشتم، رفتم پیوستاى ته کتابو دیدم.

شعاع دنباله دارو زده بود حداقل ده کیلومتر =))

ینى اگه یکى از اون "اجرام فسقلى" یه وخت بخورن به زمین؛ نصف یه شهر به مساحت تهرانو لَِه میکنن =))


یا اون وقتى که "ب" داشت کیهان شناسى درس میداد و گفت، کلِ عالمو میشه با تقریب خوبى تخت در نظر گرفت؛ بعد من گفتم پس این همه ستاره و سیاره و اینا عالَمو یه ذره م ناهموار اش نمیکنن؟ و جواب داد،  عالم مث یه صفحه صاف که یکمى روش غبار نشسته!!!  و تو مقیاسِ عالم، میشه از جرم و حجم بعضى ستاره ها ام صرف نظر کرد چه برسه به سیاره ها!!!


جدى جدى؛

چرا ما انقد ریزیم و خودمون حالیمون نیست؛ و تازه خودمونو خیلى بزرگ و خفن و اینا میدونیم؟!! چرا فک میکنیم اگه خودمون یه وقتى ناراحتیم و دلمون گرفته هیشکى دیگه نباید شاد باشه، میریم عقده هامونو رو بقیه خالى میکنیم؟؟؟

ما فقط یه مشت غباااریم... غبار!!!

[چهارشنبه، ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۰۰:۵۴]

#59 - چهرازى چه کردى با من...!

اینو بذارید تو گوشتون و باهاش بخونید متنشو...

+ چرا سرگردونی؟

– سرگردون؟ خیره شدم.

+ به چی؟

– خیره‌م. نگو هیچی.

+ باشه نمی‌گم. هنوز نگات نکرده؟

– می‌کنه. وایسا همین‌جا.

+ جمشید جانم، تو چرا این‌قد دیوونه‌ای؟ نمی‌کنه بابا.

– این بود هیچی نگفتن‌ات؟ می‌گم می‌کنه دیگه. باید صبر کنی.

+ صبر می‌کنیم خب. تا کی حالا؟

– معلوم نمی‌کنه؛ بعضیا زود، بعضیا یه‌عمر طول می‌دن تا نگات کنن. اما همه بالاخره نگا می‌کنن.

+ یعنی می‌گی یه‌عمر وایسیم این‌جا؟

– نه بابا، الاناس دیگه نگا کنه.

+ حالا گناه من چیه باید یه‌عمر وایسم؟

– گناه نیست، دوستمی. مال تو هم بود من وامیسّادم.

+ مال من که اصن یادم نیس کِی بود، کی بود.

– بعد به من می‌گی دیوونه.

+ حبیب حالا خودمونیم.

– خودمونیم، ولی در عین‌حال دلبرم هست. اونم بگو!

+ همون. این‌که گاهی نگات می‌کنه بالاخره. این‌جا معطل چی وایسادی؟

– نه. کی نگا می‌کنه؟

+ باو تو راهرو، سلام وُ احوال‌پرسی، وقت ناهاری، هواخوری، هفته‌ای یه‌بار یه نگاهی می‌کنه. خودم دیدم.

– آها اونا رُ می‌گی؟

+ آره، اونا.

– من اونا رُ نمی‌گم.

+ ینی تا کی باید وایسیم؟

– بهش گفتم می‌شه بنگری؟

گفت بفرما. گفتم از اونا که بقیه رُ می‌نگری نه، می‌شه دلبرانه بنگری؟ گفت برو بابا. رفت با یارو جدیدیه.

+ از کی این‌جا وایسادی؟

– صپّ زود.

+ حالا اومدیم وُ نکرد.

– می‌کنه. وایسم می‌کنه. امید داریم.

+ حالا که سخت داره یارو جدیدیه رُ می‌نگره.

– خب یه‌هو دیدی وسطش خواست این‌جا رُ بنگره، باس باشیم دیگه.

+ اگه بنگره هم باز از اوناست.

– اونا هم خوبه. اما شایدم خوبش کرد. دلبرانه‌ش کرد.

– واسه همینه سرگردونی؟

– می‌گم خیره شدم. نگو هیچی یه‌دیقه.

+ کی می‌ریم سرگردون؟

– حرف مفت نزن. حالم خوبه.

+ حالا اگه یه‌هو کرد چی؟ اگه دلبرانه نگریست چی؟ نقشه‌ت چیه؟

– یه‌دیقه این‌جا هفت‌آسمانُ می‌درم برمی‌گردم.

+ آخ آخ بعدش‌م دوباره وامیسّیم؟

– جمشید جدیدیه داره می‌ره. نیگا.

+ کجا می‌ره؟

– نمی‌دونم. دارن خدافظی می‌کنن.

+ خدافظی نیست دیوونه. بیا این‌ور یه‌دیقه، نمی‌خواد نگا کنی.

– ایناها بابا، دارن روبوسی می‌کنن.

+ بیا. بیا بیشین این‌جا.

– سیگار داری؟

+ یه‌کم استراحت کن، بعد دوباره برو.

– آره از صبح یه‌لنگه‌پا وایسادم.

+ گفتم بهت.

– بابا جمشید بالاخره نیگام می‌کنه.

+ کور بودی الان؟ ندیدی؟ باز هی نیگام می‌کنه، نیگام می‌کنه.

– چی رُ ندیدم؟

+ هیچی. می‌گم… آره به‌نظر منم بالاخره نیگا می‌کنه.

– پاشیم خب.

+ حالا اینُ بکشیم، بعد.

– آخ آخ جمشید، رفت.

+ کی رفت؟

– دلبر رفته بابا. نیست. دیدی گفتم.

+ چی گفتی؟

– گفتم که یه‌هو نگا می‌کنه، من نباشم فک می‌کنه از صبح نبودم.

+ حبیب بیا بشین، فکری نمی‌کنه.

– می‌کنه.

+ جون هردومون، اصن هیچ‌فکری نمی‌کنه.

– می‌کنه. سیگار داری؟

+ اگه می‌کرد، کرده بود تا الان.

– بابا بعضیا بیش‌تر طول می‌دن. تقصیر تو شد.

+ دیوونه‌ایا.

– بس که نمی‌نگره.

+ خب خسته شو.

– خسته‌شم که بشم عین تو؟ که یادت نمی‌آد.

+ آخه این‌طوری به چه‌دردی می‌خوره؟

– به این درد که یادمه؛ صبح که پا می‌شم، تا شب یادمه.

+ حالا که رفته، باز باید وایسیم؟

– تو برو من یه‌دیقه این‌جا چیز دارم.

+ سرگردونی؟

– سرگردون؟ خیره شدم به آفاق مغربی. تو چی می‌دونی...


دل‌مون تنگه. تو بیا. مگه نگفتی سر می‌زنی؟ تابستون کش می‌آد تا می‌تونه. خیلی تنگه. با این‌که حتا پاییزم نیست. من دیوونه‌م؛ درست! اما من نکردم. نفهمیدم چی شد به‌خدا. خیلی فکر می‌کنیم مگه ما چی‌کار کردیم که می‌گن دیوونه‌س. قیافه‌مون شبیه پدرزن ونگوک شده: دستان زیر چانه، با کلاه، نگاه غم‌آلود. بیا گل‌خونه کن، ایام سرده وسط این‌همه تابستون قلب‌الاسد. یادمون رفته دیگه اون های‌وُهوی و نعره‌ی مستانه‌مون. چند وقتیه دیگه کسی دندونامون رُ ندیده. قدیما بیش‌از این اندیشه‌ی عشاق می‌کردی. چند وقتیه خسیس شدی. یه‌هو شدی. رفتی دیگه سر نزدی. انگار یادت ما رُ رفته باشه. ما اما هنوزم از یادت کم نکردیم.نباش خسیس، تو بیا. من دیوونه‌م؛ درست. ولی مگه تواَم دیوونه نبودی؟ مگه همیشه سر نمی‌زدی؟ ما هنوزم خیال‌مون جمعه، آخه قرارمون همینه. می‌زنه بارونا عاقبت. نگرانی این‌همه نیم‌روز ِ تفته می‌گذره. امید داریم. گیریم ته دل‌مون گاهی یه‌ذره هول می‌کنیم: نکنه به‌عمرمون قد نده. هی می‌خوایم بگیم: بابا نکن هدر، تو بیا. آخرش که می‌آی، حتا روزی که ما دیگه نباشیم. خب حالا زودتر بیا. نگا، به‌خدا شاید دیگه هرگز چیزی نسرودیما. دیروقتیه نشستیم منتظر اومدن‌ات. بیم است کو یه‌هو دیگه برنخیزد از رخوت بدن. بیا او را صدا بزن. واسه ما زشته این‌همه لابه‌التماس. جلو دیوونه‌ها کلی پُز دادیم. گفتیم می‌آی. زمین نمی‌ندازی‌مون. دیروقتیه موندیم روو زمین. کجا پیدات کنیم؟ یه‌بارم تو بیا، بی‌که ما بگردیم. جان ما ممکنه درفزاید، اما از حسن شما کم نمی‌شه. باشه، بگو من دیوونه‌م. اصن کی خواست عادی باشه؟ هیچ‌وقت. حیفه آخه این‌همه دور. کی گفته دور؟ تنگه دل‌مون. تو بیا. چشم‌مون چند وقتیه به دره؛ اگه بدونی...!

[شنبه، ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۴:۵۷]

#58 - خوبه حالِ من

اِهِم اِهِم

هیولا، باید اعتراف کنم دیشب موقع خواب، دوباره یه سیل عظیمی از دغدغه های ذهنیم که بیشترشون یه سری ناراحتیا از خودم بود رو ریختم رو نُت گوشیم که شاید بعدن اینجا پُستشون کنم. ولی امروز انقدر خوب بود؛ انقدددر خوب بود و بهم چسبید که دلم نمیاد الان اونا رو بریزم اینجا و دوباره بشون فک کنم و شاید دوباره حالم بد شه.

احتمالن در جریانی که این هفته چقد حالم گرفته بود. ینی چنتا اتفاق بد با هم افتادن (البته تعدادشون اونقدرا زیاد نبود؛ ولی بد اتفاقایی بودن. بــــَد!) و اینطوری بود که کلن یه چیز بدی کل وجودمو گرفته بود. به همه چی یه جور بدی نیگا میکردم... ازون حالایی که همتون تا حالا بهش دچار شدین حتمن.

ولی امروز پرِ حال خوب بودش برام. با اینکه اتفاق خیلی بزرگی عم نیفتاد که بگم دلیلش این باشه. حالِ دلم همینجوری خوب بود.

دیدین آدم خودش که خوبه بقیه رم خوب میکنه؟ الان دقیقن اونطوری ام. و  ازونجایی که من هر وقت حالم خوب باشه میشینم واسه خودم تحلیلات فلسفی از جهان اطرافم ارائه میدم، بدین وسیله نتایج تفکرات و تعقلات امروزم را خدمت همگان ارائه مینمایم:

اول از همه. شاید به نظر شما این موضوع واقن بدیهی باشه. به صورت تئوری، برا منم بدیهی بود اما وقتی اومدم در عمل باهاش مواجه شدم، اولش راستش قبول کردن این حقیقت خیلی برام سخت بود. قبول کردن چی؟ اینکه «قرار نیست فقط با کسایی که مث خودت فک میکنن بهت خوش بگذره.»

به عبارت دیگر، شما میتونی از لحاظ فکری، قطب مخالف یه آدم باشی، اما باهاش سخت بهت خوش بگذره. (البته دوتایی تنها اگه باشیم اونقدر بم خوش نمیگذره. ولی کلن چرا.)

من امسال مدرسه مو عوض کردم، و از دوستام جدا شدم و از پارسال به این فک میکردم که نکنه دوستای جدیدی که میان سر راهم روم تاثیر بد بذارن؟ بلخره دوسته دیگه...

ولی الان نمیگم کاملن، ولی با تقریب خوبی میشه گفت که دارم انرژی خوباشونو میگیرم و انرژی بداشونو ول میکنم که ازم رد شن و برن. خیلی وقتا شده که این دوستای جدیدم فقطط انرژی منفی ریختن وسط! اما من تازه کم کم دارم موفق میشم انرژی منفیاشونو ازشون نگیرم. واسه همین چن وقته که خیلی بیشتر داره باهاشون بهم خوش میگذره.

حالا ازونا که بگذریم (احساس میکنم این چن وقت خیییییییییییلی درموردشون حرف زدم و فک کنم خسته شده باشی)

یا مثلن دیشب داشتم به این فک میکردم که جو خونمون چقد خوبه و چقد دوسش دارم. شلوغیشو دوست دارم، کوچیک بودن خونه مون و کم بودن جا رو دوست دارم، با تمام مشکلاتش دوست دارم جوی که تو خونه مون هست. خودت که در جریانی  اوضاع خونه مون یه وقتایی چقد قاراشمیش میشه. ولی... دیشب که من و الهام نشسته بودیم تو اتاق و بخاری برقی روشن کرده بودیم و دور خودمون پتو پیچیده بودیم از سرما، و مامان داشت به طرز پر سر و صدایی دنبال یکی از کتابای امین، کل خونه رو زیر و رو میکرد و خود امین ام داشت بلند بلند اون طرف درس میخوند و تلویزیون عم روشن بود که بابا داشت فیلم میدید، به این فک کردم که خوبه. من همین خونه رو دوست دارم. من این جوِّ گاهن متشنج و معمولن-و تقریبن!! مهربون و صمیمی رو ترجیح میدم به یه پنت هاوس شونصد متری تو خفن ترین و های کلاس ترین نقطه تهران، که توش هرکی واسه خودش خلوت خودشو داشته باشه و کاری به کار هم نداشته باشن. من آدمی ام که روابط اجتماعیم خیلی خوب نیست. آدم گوشه گیری هستم و از این موضوع عم اصلا بدم نمیاد. واقن دوست دارم سکوتو آرامش و خلوتی رو. ولی یه کنج خلوت کوچیک داشتن تو این خونواده روترجیح میدم به داشتن یه فضای بزرگ. دوست دارم جا برای خیالبافی تو ذهنم داشته باشم. خیالبافی کردن یکی از بزرگترین آرامشای دنیاست. و واقن اونایی که از لحاظ مادی همه چی دارن و همه چیشون اوکیه، از این لذت محرومن. طفلکیا.

اصن خوبه خونمون. جاش عم خیلی خوبه. مرکز شهر، بغل انقلاب، آدم هروقت دلش تنگ شد میتونه بزنه به انقلاب و حالش خوب شه. من به شخصه اون هیاهو و شلوغی مردم تو انقلابو که میبینم حال خوب کنه برام. لذت داره برام. دوست دارم ساعتها برم بشینم تماشاشون کنم دانشجوهایی رو که سعی میکنن کتابای مورد نیازشونو پیدا کنن. عاشق کتابایی که کتابفروشیا رو میگردن و آخرش با یه پاکت پر کتاب میرن میشینن تو یه کافه دنج، یه چیزی میخورن و کتابشونو میخونن. یا اون دستفروشایی که اونجا هستن و سعی دارن وسایلاشونو بفروشن. تو انقلاب هر قشری از جامعه که فکرشو بکنی هست. همه جور آدمی رو میبینی. از توجه کردن به این تنوع آدما لذت میبرم... و قطعن یکی از جاهای مورد علاقم همونجاست، میون شلوغیای میدون انقلاب، روبروی دانشگاه...


اینم سومیش، و شاید مهمترینش.

تصمیم گرفتم ازین به بعد مهربون تر باشم با همه. بهشون آرامش بدم. حال خوب بدم. با تیکه انداختن حالشونو بد نکنم. اگه اونا حالشون بده و دست خودشون نیست و بهم تیکه میندازن یا هرچی، سریع جوش نیارم و نرم که جوابشونو بدم. نه. مسابقه دو که نیست. قراره حس خوب به همدیگه بدیم که بعدن به خودمون برگرده. اصن قرار نیستش بفهمیم که کی دندون شکن تر جواب اطرافیانشو میده و خفن تر تیکه میندازه!!

میدونی هیولا... این عقایدو قبلنم داشتم. عقاید کلیشه ای ای هم هستن. اما الان یه جورایی دارم عقایدمو امتحانشون میکنم. و تو موقعیتی قرار گرفته م که دارم بهشون عمل میکنم. و این خیلی حس خوبی به آدم میده... :)

نمیدونم چیکار کرده م که الان داره انرژیش بم برمیگرده. اما... دو هفتس "حال" خوبی دارم. حال خوب منظورم این نیس که غم و غصه نداشته باشم؛ مشکل هست زیادشم هست ولی حس میکنم هیچی نمیتونه این حال خوب ته دلمو خراب کنه. مث اون جمله ی  اون حکیمه که اسمش یادم نمیاد شدم که میگه، [و به هر نیک و بد، زود شادان و زود اندوهگین مشو، که این فعل کودکان باشد...]، تازگیا یه حسی ته دلم جوونه زده که هر بدی و خوبی ای که برام پیش میاد اون قدری که قبلن از درون تحت تاثیرش قرار میگرفتم و درگیرش میشدم، الان نمیشم. نمیدونم قصه چیه و چرا انقد یهو عوض شدم و چرا بدون تلاش اونقد زیاد، این ویژگی خوب رو پیدا کردم...


ولی... ته تهش که فک میکنم... حس میکنم دارم کم کم بزرگ میشم هیولا... :)


چقد حرف داشتم :)) چقد حال خوب دارم هنوزم. خدا جونم شکرت. شکرت. شکرت.

[چهارشنبه، ۸ دی ۱۳۹۵، ۲۰:۱۴]

#57 - دردی که فراتر است؛ حتی فراتر از ده!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[شنبه، ۴ دی ۱۳۹۵، ۱۸:۲۰]

#56 - ..................

امان از امروز

امروز ما طلوع عشق را تجربه کردیم و غروب سرنوشت را

چشمانمان وقت رفتن سراسر شور بود ، شعف بود، شادی بود و در برگشت اشک بود ،آه بود، ناله بود

وقت رفتن ریحانه میخندید ،پارمیدا میخندید، وقت برگشت هیچ کس نمیخندید!

امروز یکی به شوق دیدن ستاره رفت و با حسرت دیدار خورشید برگشت

مادر

 ای جاری‌تر از خورشید

تمام زندگیم درد میکند

دلم نوازش های مادرانه میخواهد

مادر

گریه کار کمی ست برای توصیف نداشتنت


امروز سخت ترین غروب را تجربه کردیم در برگشت از فرودگاه در گذر از بهشت زهرا

وقتی که دیگر ریحانه مادر نداشت


[جمعه، ۳ دی ۱۳۹۵، ۲۱:۱۰]

#55 - معلم تاریخمون همیشه میگفت آیلار دانشجو که شدی فقط مواظب باش ستاره دار نشی

تو جامعه، یه سرى آدم هستن

که فقط فکر منافع خودشونن.

هر کارى میخاد انجام بشه یکمى بهش فک میکنن که تصمیم بگیرن این کار به سودشونه یا ضررشون؟ و اصلاً به این فک نمیکنن که رو بقیه چه تاثیرى ممکنه بذاره این اتفاق... و کلا کارى به اینکه چه کارى درسته ندارن، صرفن میخان کار راحت رو انجام بدن. این عده تو جامعه، تو رأس قرار گرفتن و بطور واضح هر غلطى دلشون بخاد میکنن و هیچکس حق اعتراض بهشون نداره.

 عده ى دیگه اى هستن که کارى به کار اینکه چه اتفاقى داره میوفته ندارن، تلاش میکنن اگه شد از اوضاع به نفع خودشون استفاده کنن و اگه نشد هم تحت تاثیرش قرار نگیرن و به پیشرفت خودشون ادامه بدن. این عده همونایى هستن که حاضر نیستن خودشونو فداى هیچى بکنن. و در نهایت بیشترین موفقیت جامعه رو اینا کسب میکنن.

اما عده سوم....... همون عده شورشگرى هستن که تمام تلاششون به اینه که یه ذره، فقط و فقط یه ذره از ظلمى که میبینن عده اول دارن به بقیه میکنن کم کنن. اینا همونایین که همیشه به عنوان دردسر ساز و شورشى شناخته میشن. همونایى که اگه نباشن و اون یه ذره اعتراض و شورشو انجام ندن، دسته ى اول قشنگ همه چیو میخورن و برمیدارن و میرن.

اینا همونایى هستن که تمام زندگیشون فدا میشه... فداى آزادى خواهیشون... فداى آرزوهاشون... فداى عشقى که به جامعه شون دارن؛ فداى اینکه نمیخان جامعه شون بخاطر عده اول نابود بشه...

اینا همونان که اگه نباشن، حق عده دوم خیلى شیک و مجلسى توسط عده اول خورده میشه...!!! :))

اگه جزو دسته اول هستید که... هیچ صحبتى ندارم. خیلیم عالى. به حق خوردنتون ادامه بدین و لذت ببرین :)) نمیشه بحثى باهاتون کرد.

اگه جزو دسته دومید؛ دمتون گرم که انقد به فکر پیشرفت خودتونید، بدونید که آخرش شما از همه بیشتر پیشرفت میکنید و آینده خوبى خواهید داشت تو این جامعه.

اما...

اما الان روى صحبتم با شما دسته سومیاست؛ شما که الویتتون خودتون نیستید؛ که یه چیزایى براتون مقدسه... که تموم خاسته تون اینه که حق سر جاى خودش باشه...

الهى بمیرم واسه تموم فداکاریایى که وظیفتون نبوده اما انجام دادید و هیچکس متوجه نشد. الهى بمیرم واسه تموم دلواپسیاتون واسه آینده جایى که دوسش دارین.

میدونم سخته... میدونم یه جاهایى میبُرید از همه چى؛ که شاید بخاطر اینکه "شورشى" هستید هیچ لذتى از عمرتون نبرید، اما...

اما بمونید... روحیه مبارزه تونو حفظ کنید... بمونید بجنگید حتى اگه موقع نتیجه دادن تلاشاتون خودتون نباشید که نتیجه رو ببینید...

میدونو خالى نکنید... این جامعه شاید ندونه؛ اما فقط بخاطر شماهاست که تا حالا سر پا مونده... 

باور کنید هرکى نبینه، خدا میبینه که بخاطر چى فدا شدید...

ایمان داشته باشید... بجنگید... عوض کنید... یه ذره جامعه رو به اون چیزى که باید باشه   نیست نزدیک تر کنید...

سخته.. میدونم خیلى سخته؛ اما مسیر درست همینه... حتى به قیمت فدا شدن تموم اون شورشیایى که میتونستن بهترین پیشرفتا رو داشته باشن اما انتخاب کردن خودشونو فدا کنن تا جامعه شون سر پا بمونه...

میخام بگم به عنوان آدم کوچیکى که فک میکنه این  روحیه "طغیان گرى" رو داره؛ عاشقتونم. عاشق همتونم. تک تک شماها که میدونید چه کارى راحته اما ترجیح میدید کار درستو انجام بدید با تمام سختیاش.

جامعه بعدن میفهمه اگه شما نبودید چقدر اوضاعش خرابتر میشده... شاید خیلى سال بعد؛ اما میفهمه. بلخره یه روزى میاد که تلاشاتون به نتیجه میرسه.......

میخام بگم؛ یه روز خوب میرسه... دیگه گریه نکن... 💙


پ. ن.: حرفاى دلمو نوشتم... از اون مدل حرفایى بود که یهو هجوم میارن به مغز و تا به کسى نگیشون آروم نمیشى...

پ. ن. ٢: قطعا استثنا همه جا وجود داره؛ امیدوارم این موضوعو درک کنید که من بطور کاملا کلى حرف زدم :)

پ. ن. ٣: دیدید بعضى روزا رو فقط تحمل میکنین که بگذرن و برن؟؟ امروز براى من ازون روزا بود. همین.

[سه شنبه، ۲۳ آذر ۱۳۹۵، ۲۳:۱۶]

#54 - گوشه اى از سخنان "ب"!

ربطى به این نداره که زنى یا مرد، دخترى یا پسر.

باید محکم بود.

باید جنگنده بود.

باید شخصیت مردونه داشت. شخصیت هرماینى گرنجر رو.

همون که با اینکه عاشق بود، با اینکه عشقش داشت از دستش میرفت اما... یه لحظه عم نلرزید از پاى قولش. وایساد. وایساد و جنگید و پیروز شد...

*مث هرماینى باشید. فقط اینجوریه که پیروز میشید...

[شنبه، ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۲۰:۱۵]

#53 - خونه ى ما اینجاست...!

داشتم به آهنگ "خونه ى ما"ى حلقه گوش میدادم؛

یهو یاد خونه خودمون افتادم...

 خونه ى ما، خونه هممون؛ محل بزرگ شدنمون... خونه ى پر خاطره ى کوچولومون که تو حیاط یه وجبیش زیر بارون بپر بپر میکردیم و میرقصیدیم و پاندول میزدیم و خانومِ "خ" از پشت بلند گو داد میزد "بخدا سهراب سپهرى راضى نیست انقد حرفاشو گوش بدید، بیاید برید سر کلاساتون مث موش آب کشیده شدید!!!"

چه بلایى سر خونه ى ما اومده؟ همه آدماش از هم جدا شدن... هرکدوم یه جان الان...

از اون خونه هیچى باقى نمونده بجز یه مشت خاطره که گوشه قلب هرکدوممون جمع شدن و سنگینى میکنن... و احتمالاً هر چن وقت یه بار یادشون میوفتیم و سعى میکنیم آروم بدون اینکه کسى بفهمه بغضمونو قورت بدیم...

فرزانگان ٣ ى راهنمایى؛ خونه ى من؛ انصافانه نیست که انقد آروم و بى سر و صدا و مظلوم نابودت کردن...  اصلا نیست...


"خونه ی ما اینجاست 

جایی برای باهم بودن 

روزی که می خونیم یک صدا

صدامون می پیچه تو دنیا

سال اول ابتدای راه

و با ترس تنها بودن

اومدیمو شدیم یک تکه ی ابر

گوشه ای از آسمون زیبا

تو دنیایی که شادیه همیشه

می خونیم آوازی آشنا

مثه بادبادک

آرامو رها

می شینیم رو شونه ی ابرا

...

بار دیگه مدرسه 

سال دوم از راه می رسه

دیگه ترس توی قلبم جایی نداره 

دوستی می گیره رنگی دوباره

سال سوم سال آخره

اینجا، اونجا، هست خاطره

غم شادی و بازیه توی حیاط

همشون بهترین لحظات

تو دنیایی که شادیه همیشه

می خونیم آوازی آشنا

مثه بادبادک

آرامو رها

می شینیم رو شونه ی ابرا

تو دنیایی که شادیه همیشه

می خونیم آوازی آشنا

مثه بادبادک

آرامو رها

می شینیم رو شونه ی ابرا

قلبمون می مونه اینجا

قلبمون میمونه اینجا......."


پ. ن.: حتى اگه فرزانگانى نیستید هم این آهنگ حلقه رو گوش بدید؛ شاید شما هم مث من یاد خونه خودتون افتادید و خاطرات خونه ى بهترین روزاى زندگیتون، مدرسه راهنماییتون اومد جلو چشمتون... [🔗]

[پنجشنبه، ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۰:۱۳]

#52 - دووم بیار...

خدا داره میبینه.

داره میبینه تو تلاشتو میکنى.

داره میبینه دارى تلاشتو میکنى...

فقط، باید تلاشتو بیشتر کنى. اینقد نازک نارنجى نباش دیگه...!

بخاطر یه عدد خودتو نباز. ضعفاتو شناسایى کن؛ بلند شو و دوباره تلاش کن؛

هر کارى میکنى، جون مادرت ناامید نشو... یه طورى نشه که آخر کار حسرت بخورى...

همین!!

[دوشنبه، ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۲۳:۴۳]

#51 - و خبراى بدى که پشت هم میشنویم...!

چن روز پیش با هم تصمیم گرفتن امسال شهادت امام رضا رو تو حرمش باشن

خبر نداشتن که امسال شهادت امام رضا به خاک سپرده میشن... 😔

[چهارشنبه، ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan