#50 - هیولا مینویسد

آفرین که با وجود اینکه خیلى بخاطر بهم خوردن قرارت با "ن" براى صدمین بار (!!!) ناراحت شدیو اعصابت خورد شد و پتانسیل اینو داشتى که حال اونو هم بد کنى، اما چنتا نفس عمیق کشیدى و بعد برگشتیو بهش دلدارى و انرژى مثبت دادیو کلى حالشو خوب کردیو خلاصه مث یه آدم باشعور رفتار کردى.

خودمونیم ولى یکى از معقولانه ترین رفتارایى بود که این چن وقته ازت دیده بودم...

[سه شنبه، ۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۰:۲۷]

#49 - "ماجراهای من و درسام!!" و یا "دیوانه بازیهای این روزهای من"

فِرست: می‌گویم یک سری چیزها را هیچوقت نباید از هیچ آدمی بپرسی. چیزهایی مثل حقوق، رتبه کنکور، شغل پدر!

می‌گوید خوب اگر دوست ندارد بگوید، بگوید دوست ندارم بگویم!! مگر کسی مجبورش کرده جواب بدهد؟

و من چند روز است که به این فکر میکنم که کداممان درست میگوییم...!

سِکِند: تو این هوا میخان ببرنمون رصد!! وسط بیابون!!! درسته که خیلی خوش میگذره اما وقتی دمای تهران، دقت کنید گفتم تهرانِ آلوِیز هاتِ نِوِر اسنویینگ!! داره برف میاد، قطعن بیابونی که میخایم توش به رصد آسمان بپردازیم (!!!) هم دما با قطب جنوب ـه!!

ثِرد: تولد "ن" نزدیکه و من هنوز دقیقا نمیدونم چی میخام براش بگیرم... میخام یه کتاب براش بگیرم که مطمئنم دوسش میداره ولی کتاب چیز تکراری ایه :| اهل ماگ و اینام نیست وگرنه ماگ خوب زیاد سراغ دارم که به دردش بخوره -__-

فورث: این خیلی خوبه که اینجا مجبور نیستم رو خودِ واقعیم نقاب بذارم.

فیفث: یه باند موزیک خفن کشف کرده م به اسم کُلد پلِی و دارم همه رو دیوونه میکنم انقد که همه آهنگاشونو هِــی پلی میکنم. ایمجین درگونز ـم یه مدت گوش میدادم اما تا حالا نشده بود بطور جدی گوش کنمشون! و الان عاشق اونام هستم.. مخصوصن آهنگ دریم ـشون.

سیکسث: از اون مود آیی دارم که امروز و فرداشون زمین تا آسمون باهم فرق داره. و دارم نمیتونم از این حالت خارج شم.

سِوِنث: دلم واسه دیدن اینترستلار و د فالت این اور استارز و هری پاتر و بیگ هیرو واسه ی شونصدمین بار تنگ شده. و تابستان، به راستی تو کجایی و تو نیم کره جنوبی چه غلطی داری میکنی که به ما رخ نمینمایی؟ (نه که تو تابستون ولمون میکنه این مدرسه! :|)

اِیث: و به راستی که ما چقدررررررر سر کلاس اخترفیزیک با "ع" جان میخندیم!! اصلن این بشر همه چیش خنده داره! تمام حرکاتش سوتی ـه! =))

ناینث: اونروز "ن" ناخواسته برگشت یه چیزی گفت که بغض کردم. بدجوری. ولی نذاشتم کسی بفمه. از کلاس زدم بیرون و در سلفو باز کردم. (کلاس اخترفیزیک شنبه ها تو اتاقک بغل سلف برگزار میشه!! :|) یه باد شدید اومد و بهم سیلی زد. انگار بهم گفت "آیلار؟ به این زودی داری جا میزنی؟ تو باید دوساال با این آدما زندگی کنی! قرار نیست همه چی باب میلت باشه! قراره؟! این یه تمرینه واسه اینکه بهتر بتونی با آدما کنار بیای. وقتی وارد جامعه شدی که نمیتونی مثل الان از زیر ارتباط با آدما در بری که! به راستی تو چرا اینگونه منزوی هستی؟" بعد یهو "پ" در کشویی سلفو باز کرد و پرید بیرون. با اون خرکیفی همیشگیش که تا چند ماه پی منم داشتمش گفت "اینکه آیلاره خودمونه!" و پرید بغلم! و من به سختی بغضمو قورت دادم و به این فک کردم که اگه "پ" نبود و یه ذره از دیوونه بازیامو با اون انجام نمیدادم الان منم مث ابنا آدم آهنی شده بودم...

تِنث: هیولا کلاسمون داره از وسط نصف میشه!! :| اون روز صب قبل اینکه معلم بیاد کتاب شیمیمو باز کردم که بخونم، بعد دیدم یه چیزی داره میریزه لاش که شبیه گچ نمداره!! سرمو بلند کردم دیدم سقف جوری از وسط ترک برداشته که نور خورشید از لاش داره میزنه تو!!! :| بعد سرمو چرخوندم سمت چپ و دیدم این ترک رو دیوارا عم ادامه پیدا کرده!! (اگه نفهمیدید چی میگم یه کارتون مقوایی رو تصور کنید که یکی با چاقو از وسط نصفش کرده!! دقیقن به همین صورت!) و در آنجا بود که فهمیدم مدرسه پشیزی برای جان دانش آموزان قائل نیست!! :|

ایلِوِنث: شماعم مث من به بیماری پول جم کنم این قابه رو واسه گوشیم بگیرم؛ خیلی خفنه لامصب دچارید؟ اگر دچارید دارم بهتون هشدار میدم که به حرف بیماریه گوش ندید! شکستش بدید وگرنه مث من ورشکسته میشید! :|

توِلث: آقا این سریاله هست تلویزیون گرامیمون داره پخش میکنه! اسمش چی بود... ماه و پلنگ!! اینو نبینیدا! قشنگ انگار فیلمنامه شونو دادن دست یه دختر بچه احساساتی یازده ساله (ازینایی که رو همه کراش دارن و همش تو خیالاتشونن) و اونم با کمال میل یه سری شر و ور نوشته تحویل مملکت داده! :|:-"

ثرتینث: دیروز از شیش صب تا شیش شب رو با یه بطری آب سر کردم. ینی میخام بهت بگم هوا یه جوری سرد بود که حال نداشتم از سلف بیام بیرون و برم پر کنم قمقمه رو! بعد آخراش دیگه داشتم له له میزدم رفتم از بوفه یه لیوان نسکافه گرفتم که تبخیر نشم فقط :|

"و از بزرگترین نعمات دنیا اینست که کلاستان به سلف چسبیده باشد..."

فورتینث: همینجوری داریم به هیفده نزدیکتر میشیم... من هیچوقت نخاستم بزرگ شم... میترسم از بزرگ شدن... از سنگ شدن... از "معقولانه" رفتار کردن!!! میترسم از اینکه بزرگ بشم و همه چی برام معمولی شه... میترسم ازینکه درگیر روزمرگی بشم! اینو از تولد یلدا به این ور دارم بهش فک میکنم و داره خیلی اذیتم میکنه... و اصلا نمیتونم باهاش کنار بیام. کیلیک و کیلیک و کیلیک و کیلیک و کیلیک و کیلیک!

فیفتینث: چهرازی گوش نکردید؟ نود و نه ممیز نهصد و نود و نه درصد زندگیتون برفناست!! لینکش تو لینکای سمت راست هست، بشنوید این دیوونه ها رو... این شونصد بار :)


به اندازه کافی تخلیه شدم؛ اما اگه بازم چیزی بود میام و میگم بهت! فعلن خدافظ :):*

[يكشنبه، ۷ آذر ۱۳۹۵، ۲۱:۴۶]

#48 - اسکرین شات هاى منتخب این هفته!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[جمعه، ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۲۳:۵۰]

#47 - نعمتیه واسه خودش!!

تو کانتکتام یه نفر هست

هرررر وقت تو تلگرام آنلاین میشم اونم آنلاینه!

بعد به حدى همیشه آنلاینه که وقتایى که نیست، منم خجالت میکشم آفلاین میشم =)))

اگه همچین کسیو دارید قدرشو بدونید :|

[پنجشنبه، ۲۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۵:۴۴]

#46 - اینجاست که میخندد، دیوانه به دیوانه :)))

هیشکى خونه نیست، منم همینطورى که داشتم درس میخوندم نیم ساعت رو جزوه با دهن باز خابم برد، بعد نمدونم چى شد که بلند شدم. بعد رفتم واسه خودم کاپوچینو درست کنم بلکه یکم خابم بپره دیدم حوصله ندارم، یه دونه ازین بسته حاضریاش برداشتم بریزم تو آب جوش دیدم آب جوش عم نداریم =)))

منو میگى یه ماگ گنده (قدر لگن حتى!) برداشتم پر آب کردم پنج دیقه گذاشتم تو مایکروفر!!! بعد که برش داشتم دیدم داره قل قل میکنه 😂😂😂 بعد بسته پودره رو که خالى کردم توش تا خرخره پر شد به حدى که نمیشد هم بزنى! و الان اینجا نشسته م و دارم به این فک میکنم که چیجورى اینو هم بزنم که نریزه!!

خلاصه تو آینه که به خودم نیگا کردم ناخودآگاه زدم زیر خنده 😄😄


پ. ن. : خودم میدونم کلاسورم خیییلى نازه. تازه، دستسازم هست :دى


[چهارشنبه، ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۸:۵۴]

#45 - :|

#چالش_لست_سین_٦_اَورز_اِگو!

[چهارشنبه، ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۴:۰۸]

#44 - "مجارستان پروداکشن!"

این چند روز آخر انقد بلند بلند خندیدم که خدا میدونه.

درسته که یکى دوتاشون واقعاً اعصابمو خورد میکنن، ولى با یکى دوتاشونم جدى میشه اندازه کل دنیا خندید...

اونقدرام که فک میکردم بد نیستن؛ میشه باهاشون خوش هم گذروند!

خدایا شکرت :))

+ هم المپیادیا رو میگم :)

[چهارشنبه، ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۳:۰۱]

#43 - به تُندى نور

یه فراغتى پیدا کردم، برگشتم پستاى قبلى وبلاگمو خوندم و به این نتیجه رسیدم که از اول مهر به این طرف همش ناله ست!!

من اصلاً آدمى نبودم که غر زیاد بزنم

اما حس میکنم الان عوض شدم...

کاش برگردم به همون حالت قبلى!

همه چى یه جورى داره به سرعت میگذره که آدم اصن نمیتونه خودشو جمع کنه.

آبانم گذشت...

[سه شنبه، ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۱۴]

#42 - انگار رسالت پدر من اینه که همین وقتاى کمى هم که خونه ام و مدرسه نیستم، اعصابمو بهم بریزه!! :))

اگه امروز هیچى بش نگفتم و فقط بغضمو قورت دادم فقط به خاطر این بوده که مث جمعه قبلى حالم بد نشه که نتونم درس بخونم... همین!

[جمعه، ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۸:۴۳]

#41 - این روزا بیشتر از هرچیزى، میترسم.

به شدت احتیاج دارم با یه موجود صحبت کنم

درباره همه چى...

فقط بشینه و نیگام کنه و من همه چیو بگم، بدون اینکه بترسم ازینکه نظرش نسبت بهم عوض شه یا اینکه کس دیگه یى حرفامو بفهمه.

کاش واقعاً بودى هیولا... کاشکى زیر تختم زندگى میکردى.

[چهارشنبه، ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۲۳:۲۴]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan