#71 - اسم ازین با مسما ترم داریم؟!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[چهارشنبه، ۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۴۱]

#70 - به دعاهاى شما نیازمندیم!!

جهت قبولى در مرحله یک المپیاد نجوم!

فردا ساعت دوى بعدازظهره -___- اگه اون تایم یادم افتادید و دوس داشتید یه دعایى به جانم بکنید که تست غلط نزنم :-"

[سه شنبه، ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۲۳:۵۳]

#68 - مث یه کابوسه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[يكشنبه، ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۵:۲۰]

#67 - مجازىِ حقیقى!!

همیشه دوس داشتم کسایى که میخونمشونو بببینم. ینى از همون پنجم دبستان که بلاگر شدم (البته بلاگر مث الان نبودم؛ وبلاگم این بود :| میتونید نگاش کنید و اعتراف کنید چقد کم عقل بودم:))) ده سالم بود خوب :دى)، دوس داشتم با یکى از همون کسایى که تو بلاگفا باهاش آشنا شده بودم عروسى کنم=)) بعد میشستم رویا پردازى میکردم که یهو همو میبینیم و یه حسى بهمون میگه همو میشناسیم و هم زمان با هم، بلند اسم مستعارى که تو وبلاگستون داشتیمو فریاد میزنیم و کتابایى که داشتیم میخریدیم -همیشه تصورم این بوده که عشق زندگیمو در کتابخونه یا کتابفروشى ملاقات میکنم!! نخندییین بچه بودم:-" :دى- از دستامون میوفتن و میدوییم به سمت هم و اینا :|||

اون موقعا که این فکرا رو با خودم میکردم نهایتن ده یازده سالم بود و تحت تاثیر آن شرلى که تازه تمومش کرده بودم قرار گرفته بودم!!! واسه همین کلاً خیلى تو توهم بودم:دى

اما جدى جدى دوس داشتم یکى از کسایى که منو میخونه، بزنه و آشنا در بیاد؛ و الان که فک میکنم نمیدونم فازم چی بود. :|

اوایل تابستون امسال من حسابى رفته بودم تو فاز هاگوارتز، که  یه سایت ایرانیه و توش فعالیتاى شِبه هاگوارتزى و شبه هرى پاترى برگزار میشه. و خب آدرس بلاگمم تو پروفایل اکانت هاگم بود. همه چى اوکى و اینا بود تا اینکه یه روز یکى تو پیام خصوصى بهم گفت که من رفتم وبلاگتُ خوندم دیدم درباره خودت نوشتى که دوم دبیرستانى و ریاضى اى و فرزانگان یکى. خاستم بگم چه جالب، من همکلاسیتم!!! :|||

بعد روز بعدش که همو دیدیم اصن داغون ترین بود. همش احساس میکردم این رفته از تو بلاگم کل زندگیمو خونده و الان میره به همه میگه. :|| بعد هنوزم تو مدرسه حس میکنم یه جورى نیگام میکنه! (البته اون بنده خدا مشکل نداره نگاه کردنش. من اینطورى حس میکنم:>) همینکه فهمیدم این طرف آشنا درومده در عرض دو ثانیه آدرس بلاگمو عوض کردم=))

موضوع دیگه اینکه تو اون دوره جاهلیتم که اون وبلاگه که اول پست لینک دادم بهشو داشتم، عقلمم نرسیده بود که حداقل یه اسمى واس پروفایلت بذار که آدم وقتى تو گوگل اسمتو سرچ میکنه اولین چیزى که میاد اون نباشه!! قشنگ اسم و فامیلى کامل نوشته بودم! بعد همین چن روز پیشا به فکر این افتادم که اگه طلا شدم و معلم المپیاد شدم و مثلن شاگردام و اینا خاستن اسممو تو نت سرچ کنن (بلخره ملت اسم طلاى نجوم مملکتو تو اینترنت سرچ میکنن ببینن کى بوده چطور بوده دیگه!! :دى) چی براشون میاره غیر اینکه این موجود طلای کشوری نجوم است؟:)) اسممو سرچ که کردم، دیدم همین بلاگ داغونِ عصر حَجَرمو میاره و همه تصوراتشون از من فرو میریزه!! قشنگ مث یه جانور زیبا تو گِل گیر کرده بودم :-" و خداروشکر که رمز اونموقعاى وبلاگه رو حدس زدم رفتم اسم پروفایله رو عوض کردم!!! =))

خلاصه اینکه، وقتی دوستاى وبلاگیتو ملاقات کنى خیلى خوب و لذت بخشه و جالب و حال خوب کنم هست. اما اینکه کسایى که وبتو میخونن آشنا در بیان دیگه تهشه؛حداقل واسه من اینطوریه چون من کلاً خیلى اجتماعى نیستم و همیشه مجبورم وانمود کنم که هستم! و بخاطر همین، اینجا تنها جاییه که شخصیت واقعیمو نشون میدم و هیچ "نقاب" اى ندارم!! و خوب این خیلى بده که یهو بفهمى یکى که همیشه وبتو میخونده، از نزدیک میشناسدت و احتمالا همه چیرو واسه بقیه هم تعریف کرده :|||


پ. ن.: به جرعت میتونم بگم بیان بهترینه، صرفن بخاطر اون گزینه تنظیماتش که باعث میشه هیچ مرورگرى نتونه وبلاگت رو پیدا کنه  و تا وقتى دوس دارى، بنویسی و مخفى بمونى :)

پ. ن.٢: اسپارتاخووووسم بزرگ شده! :) 😍😍  [این]

[يكشنبه، ۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷]

#66 - لعنت...

در حالیکه بى اهمیت ترین چیزاى ممکن، مثل از قصد بودن آتش سوزى براى بى مسئولیت نشون دادن قالیباف دم انتخابات، ذهن ماها رو به خودش مشغول کرده، یه عده که معلوم نیست چند نفرن، دارن زیر آوار و تو گرد و خاک و تو دماى بالاى ٢٠٠ درجه خفه میشن، ذوب میشن و یه عده خونواده با چشماى گریون، منتظر یه خبر کوچیک از پدر/پسرین که دو شبه نیومده خونه...

[شنبه، ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶]

#65 - هوف!

+ بلخره درست کردم این قالبو! :) البته حالا که فک میکنم میبینم اگه نوشته های عکسا رو آبی میکردم خیلی بهتر میشد، اما اشکال نداره.. ایشالا دفه ی بعد :دی
++ یکی از ویژگیای بد لینک دادن تو بیان اینه که لینکایی که دوس داری اول از همه باشن، میرن آخر و تو نمیتونی کاری بکنی :|:|:| این فک کنم تنها ویژگی بد بیان باشه البته :)
+++ خابم میاد.
++++ پریروز یکی از دندونای عقلم تصمیم گرفت لثه مو بشکافه و تِرای کنه واس بیرون اومدن! بعد دکتر میگه "باید صبر کنی ده دوازده روز دیگه، نوکش بزنه بیرون تا بتونم برات جراحیش کنم!" و موضوع اینه که دقیقن ده روز پس از اون تاریخ، مرحله یکِ سیزدهمین دوره المپیاد نجوم ایران (:|) برگزار میشود :-" :-"
خوب من الان چی باید بهش بگم خوب؟ تو دندون عقلی؟ تو یه جو عقلم تو اون کله ت (باید بگم مینا الان! :>) نداری که! تو به این فک نمیکنی که من میخام ده روز دیگه مرحله یک بدم؟
+++++ و این روزها بیشترین جمله یی که از من میشنوید این است: "لُپّام قرینه نیستن!" (بخاطر باد کردن جای دندون بی عقلم)
++++++ انقد طول کشید درست کردن قالب، که نشد دلخوشیامو بنویسم :| احتمالن تیکه تیکه تو نوت گوشی مینویسم و وقتی پونصد تا شد، میذارمش اینجا یهو :)
+++++++ فردا با پریماه کلاس داریم *___*
++++++++ به شدت به دعاهای شما بلاگران عزیز جهت قبولی در مرحله اول سیزدهمین المپیاد نجوم و اخترفیزیک جمهوری اسلامی ایران نیازمندیم. :-رسمی
+++++++++ من رفتم بخابم.
[چهارشنبه، ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۰:۳۹]

#64 - برایت همبازی پیدا کردم هیولا! :)

امروز :)
یکی از بهترین روزهای عمرم :)
با مامان جان دوتایی رفتیم بیرون، تصمیم گرفته بودیم چند ساعتی همه ی دغدغه هایمان را از ذهنمان دور کنیم :) اولش نمیدانستیم چه کار کنیم؛ من دلم برای فیلم دیدن در سینما به شدت تنگ شده بود... اما سینما هیچ چیز به درد بخوری نداشت! یعنی درباره هیچکدام از فیلمها، از زبان دوستان هم سلیقه در فیلم (!!) اَم چیزی نشنیده بودم که بخواهم هیچکدامشان را ببینم. همینطوری سر در گم وایساده بودیم دم در سینما که یکهو یک عنوان توجهم را جلب کرد :))))
"سلام بمبئی" !! :D
با آرنج به مادر زدم و با نیش باز و خنده، نشانش دادم. خیلی جدی گفت: «میخای بریم ببینیم؟»
هیچ اطلاعاتی درباره فیلمهای دیگر روی پرده نداشتم، ولی این یه قلم را مطمئن بودم فیلم چرتی است. اما نازلی اینا که با هم دیگر بعد مدرسه رفته بودن و دیده بودنش، میگفتند از شدت بی مزگی و چِرتیش، کلی خندیده اند!! خوب من هم در آن لحظه به تنها چیزی که نیاز داشتم یک خنده از ته دل بود! دست مامان را کشیدم و دوتایی رفتیم تو :دی
فیلم را هم که نیازی نیست بگویم، دقیقاً همانجوری بود که نازلی تعریف کرده بود. ولی بی شوخی، و جدا از تمام ضعف و ضُعوف (!) عی که فیلمنامه و کارگردانی و این هایش داشت، کلی خندیدیم. به تمام جاهایی از فیلم که دُوز هندی بودنش میرفت بالا، به رقصیدن های آن عده ی رقاص و "سلام بُمبئی" خواندن هایشان. واقعن فیلم جالبی بود :))) مخصوصن آن تیکه ی آخر فیلم که گلزار خیلی یهویی فهمید ده سال است که بابا شده و کاملن منطقی و بدون هیچ واکنش احساسی ای با موضوع برخورد کرد :دی

از فیلم و چیپس و ماست موسیر خوردنمان بگذریم؛ از سینما که بیرون آمدیم، دیدیم خیابان پر است از مغازه های مانتو و پالتو فروشی! یک گشت چند ساعته هم در مغازه ها زدیم و خوش گذشت، با اینکه شدیداً از پُرُو لباس بدم می آید! اما پس از این همه مدت، تفریح خوبی بود. البته چیز خاصی عایدمان نشد :|
و اما بهترین و کیوت ترین اتفاق!!
همینطوری که داشتیم از پیاده رو رد می شدیم، به یک بساطِ عروسک فروشی رسیدیم. یک نگاه کوتاه به عروسکهایش انداختم و آمدم رد شوم و بروم، که دیدم یک جفت چشم درشت سبز روشن از لابلای عروسکهای گُنده، بهم خیره شده! نمیدانم در نگاهش چه جاذبه ای (!) وجود داشت که متوقفم کرد و وادارم کرد خم شوم و آن را از میان هروار عروسکها بکشم بیرون. و وقتی بیرون کشیدمش... میتوانم حسم در آن لحظه را، به حس لوسیا کلارک تشبیه کنم، وقتی از جعبه کادویی که ویل برایش خریده بود، آن جوراب شلواری زرد راه راه را بیرون کشید:



ذوق و شوق من در آن لحظه، دقیقن برابر است با ذوق و شوق لو در این عکس :) امیدوارم این فیلم را دیده باشید، اسمش Me Before You است و توی اینستاگرام هم خیلی غوغا به پا کرد، خلاصه اگر ندید همین الان بگذارید دانلود شود که نصف عمرتان بر فنا بوده و نمیدانستید :دی

داشتم عروسکه را میگفتم!! اسمش مُصَیّب است، یک میکروب نارنجی با موهای سیخ سیخ و زبان بیرون زده :) نگاهش کنید آخه!



مُصیب از نمایی دیگر:



بله دیگر... خلاصه مُصیب را خریدم و خوشحالی امروزم کامل شد :)
حُسن ختام برنامه (!!!) هم این بود که وقتی بر میگشتیم توی ماشین و میخواستیم راه بیفتیم به سمت خانه، چشم جفتمان در یک لحظه افتاد به کله پزی آن بغل خیابان! بعد دوتایی بهم نگاه کردیم و از ماشین پیاده شدیم به مقصد کله پزی. و چون خییییلی وقت بود نخورده بودیم، عین این ندید بدید ها یک دست کامل سفارش دادیم! کله پزی خیلی خفنی هم نبود، اما واقعاً چسبید! جالبیش هم این است که وقتی آب اول کله پاچه هه را خوردیم، جفتمان کامل سیر شده بودیم و نمیدانستیم با باقیش چیکار باید بکنیم :)) این بود که گفتیم کله پز محترم بقیه اش را بریزد توی ظرف و ببریمش خانه :)

دلتان نخواهد، این هم عکسش است! ببخشید، نشد خیلی لاکچری و اینا عکس بگیرم :دی


قسمتی از بدن مصیب عزیز را هم مشاهده میکنید که آمده بود کله پاچه بخورد :))))))

الان هم به عنوان پایان برنامه، میخواهم بنشینم اینترستلار را برای بار هفدهم ببینم، که دلم بد جور برایش تنگ شده... اما قبلش باید یک سر و سامانی به این قالب و این وبلاگ بدهم، و لیست دلخوشیهایم را هم بنویسم :)

+ این چالشِ رنگی توسط جولیک عزیز راه اندازی شده، شما هم توش شرکت کنید که هنوز یه روز وقت دارید :)
جولیک جان؛ همینجا ازت تشکر میکنم و از ته قلبم آرزو میکنم مادر جان بهارت اون بالا بالا ها خوشحال باشه و جاش خوب باشه. تولدتم مبارک. :)
+ روح همه مامانایی که پر کشیدن شاد... 💙
[سه شنبه، ۲۸ دی ۱۳۹۵، ۲۲:۴۶]

#63 - خستگى هایش در نمیشوند!

این چن وقت پوکیدم از شدت درس خوندن =))
ولى فردا اولین روز تو این دو هفتست که بیست و چهار ساعت کاااامل خونه ام و تصمیم گرفتم از شیش صب تا دوازده شبشو به خوش گذرونى بپردازم بدون کوچیکترین فکر به درس خوندن و مرحله یک و اینا! یه لیستِ گنده اى هم الان قراره با مامان بنویسم و فردا با مامان دو تایى بریم بترکونیم :دى
اولش روزِ تعطیلیمون چهارشنبه بود و قرار بود با الهام برم بیرون. ولى بعدش امتحان پریماه افتاد سه شنبه و نتیجتن، کلاسمون یه روز جلو افتاد و سه شنبه رو تعطیل کرد. الهامم چون تحویل پروژه داشت نتونست باهام بیاد، و یهو من به فکرِ اون پُستِ جولیک که یه بار تصادفى خونده بودمش افتادم. برگشتم رو به مامانم و بهش گفتم قضیه فردا رو. یهو چشاش از خوشحالى برق زد 🖤 و با یه خوشحالىِ خییییلى زیاد گفت باشه :)
ینى... اگه ما بچه هاى نامرد قدر نشناس، به مامانامون پیشنهاد تفریح ندیم، اونا هیچوقت به این فکر نمى افتن؟؟
چطورى یه آدم میتونه تمام مدت بدوه که بچش هیچى کم نداشته باشه از زندگى، و اون وقت خودش از درون بپوسه و متوجه نشه...؟ واقن این یکى از اون سوالاى عجیبِ زندگى منه! که یه نفر چجورى میتونه پنج صُب با زور چشاشو باز کنه و پاشه واسه دخترش -دختر گاهَن قدرنشناسش!!- "سالاد شیرازى" درست کنه، بخاطر اینکه تا هشت شب مدرسه ست و لوبیا پلوى ناهارش بهش بچسبه!!! عجیب موجوداتین این مادرا!!!

+ باشَد که از فردایمان نهایت لذت را ببریم :))
+ هر چن وقت یبار یاد ماماناتون بندازید که زندگى کنن؛ بدون اینکه به خوشحالىِ و رضایت شما فک کنن!
[دوشنبه، ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۲۱:۵۳]

#62 - بدا خوب شدن! خوبا بهتر! :)

• زود قضاوت نکنیم. حتى درباره کسایى که همه درموردشون بد میگن!

• ینى اون روز داشتم میرفتم که آخر آخرا واسه "ب" استیکر چش قلبى بفرستم؛ انقد که حالمو یهو خوب کرد!! :)

 یکى از تنها کساییه که ما واقعاً براش مهمیم و دوستمون داره و برامون دل میسوزونه. با اینکه بعضى وقتا یکم رفتاراش عجیبه! =))

[يكشنبه، ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۱۹:۴۳]

#61 - به دو ثانیه از کل عمرتون به شدت نیازمندم...

هر کى اینجا رو میخونه...

لطفاً، لطفاً، لطفاً؛ همین لحظه، یه دعاى دو ثانیه اى اما از ته ته ته ته ته دلش واسه یه بنده خدایى بکنه که مشکلش حل شه...

خواهش میکنم...

💙

[شنبه، ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۹:۰۰]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan