طوفان، ریشه، اشک، اشک، اشک...

سالهای خیلی قبل، یادم هست که یک بار حالم را تشبیه کرده بودم به دختر کوچکی که زیر طوفان سهمگینی گیر افتاده و تنها و ترسیده، در سوراخ تنه نزدیکترین درختی که پیدا کرده پنهان شده و منتظر است طوفان تمام شود. آن موقع اوضاعم خیلی متفاوت با الان بود و با این حال، این نزدیکترین توصیف است به حسی که همین حالا دارم.

آن موقع از بیست سالگی ترسیده بودم. برای خود بیست ساله‌ام نامه نوشته بودم حتی. ترسیده بودم فراموش کنم، یا آدم دیگری بشوم، یا شبیه آنهایی بشوم که آن موقع به شدت محکومشان می‌کردم.

حالا، چند سال بعد، دوباره همینجا نشسته‌ام. پشت کیبرد؛ پشت همین صفحه؛ با هزار و اندی بار چشم باز کردن بیشتر رو به این هیاهوی بیهوده‌ که زندگی می‌انگاریمش.

آن روزها معتقد بودم وطن ساختنی ست. مثل بیشتر آدمها، اینجا را دوست داشتم، با همه سختی‌هایش. با خودم فکر می‌کردم اگر چند نفر مثل من آن بالاها بودند می‌توانستیم زندگی همه اطرافیانمان را عوض کنیم. فکر می‌کردم زورمان می‌رسد. فکر می‌کردم تنها مانعی که سر راهم است فراموشی رویاهایم است یا فروختنشان به مال دنیا. اما در عین حال که فکر می‌کردم می‌توانم دنیا را فتح کنم، ترسیده بودم. از تمام شدن ترسیده بودم. از فراموش شدن. شاید از شنیده نشدن. پر بودم از وطن پرستی. پر بودم از غرور. پر بودم از عشق نسبت به اینجا.

این روزها، تمام آرزویم این است که ریشه‌هایم را پیدا کنم، بردارم و ببرمشان جایی که می‌خواهم. مشکلم یکی دو تا نیست. نشانی از آن جایی که می‌خواهم بروم ندارم. نمی‌دانم چطور می‌توانم ریشه‌هایم را بردارم و با خودم بکشانمشان این ور و آن ور. و از همه مهمتر، اصلاً ریشه‌هایم را پیدا نمی‌کنم. هرجا که نگاه می‌کنم احساسات ضد و نقیض خودم را می‌بینم. هیچ چیز واضح نیست. یک لحظه تمام چیزی که می‌خواهم این است که تنها باشم و لحظه‌ای بعد، نمی‌توانم بی‌هم‌نفسی را تحمل کنم. یک لحظه به یاد تمام حسهایی که در گذشته تجربه کرده‌ام لبخند می‌زنم و بعد از تمام خاطراتم می‌گریزم. «ریشه» یعنی چیزی که با آن محکمی. پایش می‌ایستی تا ابد. حتی اگر آسمان به زمین دوخته شود؛ حتی اگر خدا از غیب ظاهر شود و بگوید رهایش کن رها نمی‌کنی. و من هرچه بیشتر دنبال می‌گردم گم تر می‌شوم. سرگردان‌تر.

آدمها را اطرافم می‌بینم و از اعماق وجودم شادیشان را می‌خواهم و در عین حال آرزو می‌کنم از من فاصله بگیرند چون نمی‌توانند مرا بپذیرند، تلاش می‌کنند شبیه خودشان رفتار کنم و آزارم می‌دهند. از دردشان درد می‎‌کشم و از طرفی، هیچ کدام از کارهایشان را نمی‌فهمم. انگار همزمان با اینکه هیچ ملیت دیگری را تجربه نکرده‌ام به اینجا هم هیچ تعلقی ندارم. دلم می‌خواهد کوچ کنم به آن سرزمینهایی که مردم تویش با هم فرق دارند و این فرق‌ها خوشحالترشان می‌کند. آنجایی که برای همه عجیب غریبها جا دارند و می‌پذیرندشان. آنجایی که تظاهر نیست. آدمها همه متوجه اند که دنیا دورشان نمی‌چرخد. مدام در حال تصحیح بقیه و هدایتشان به راه راست نیستند و فکر نمی‌کنند که اینجوری وظیفه شهروندیشان را انجام داده‌اند. و در کنار همه‌‌ی نفرتی که از اینجا دارم -و حتی شروع هم نکرده‌ام از حاکمیت حرفی بزنم- از دردشان در عذابم. بغضشان بغض خودم است انگار. مگر می‌‎شود ازکسی نفرت داشت و در عین حال، از رنجش این همه غمگین بود؟

ریشه‌ام را هیچ جا پیدا نمی‌کنم. که اگر روزی پیدایش کنم، برش می‌دارم و می‌روم همانجایی که تا آن موقع حتماً فهمیده‌ام کجاست. آنجا از اول شروع می‌کنم همه چیز را. حافظه‌ام پاک می‌شود. رنجهایی که کشیده‌ام و نکشیده‌ام را خاک می‌کنم هفت کیلومتر زیر زمین، وسط یک بیابان دوردست. بعد می‌روم چهارزانو می‌نشینم وسط آدمها، به پهنای صورتم لبخند می‌زنم و آنجا، همانجا ریشه‌ام را از نو می‌کنم توی خاک، و پایش می‌ایستم تا ابد. حتی اگر آسمان به زمین دوخته شود. حتی اگر خدا از غیب ظاهر شود و بگوید رهایش کن، رهایش نمی‌کنم.

هم‌سو (١۴٠٠-١٣٩٩)

[٠٠:٠٧]من در کنجی متروک
سایه‌ای سنگین بر دیوار
خانه‌ای بی‌روزن
تاریکی تنها همدم


آجرها سدی بر رویای خورشیدند (گروه اول)
دستان سرد من خالی از امیدند (گروه دوم)
آن‌سوی شب شاید راهی دیگر باشد (گروه اول)
باید جز تنهایی رازی دیگر باشد (گروه دوم)

آجرهایی کوچک برمی‌دارم اما (گروه اول)
آوازی از غربت می‌گیرد جانم را (گروه دوم)
می‌پیچد چون پیچک می‌بلعد قلبم را (هر دو گروه)


[٠١:٠۵]باریکه‌ای از نور
می‌تابد بر چشمِ تارم
یک دریچه رو به شهری
آدمهایی سرگردان چون من


[٠١:٣۴]نور رویاهایم
مرا سوی خود میخواند
قدم در شهر می‌گذارم
سایه با من می‌ماند


[٠٢:٠٣]آدمها از قلبِ تاریکی می‌رویند (گروه اول)
در بن‌بستِ قصه، راهی نو می‌جویند (گروه دوم)
هریک حرفی سردرگم در متن دوران (گروه اول)
جوشش و پویش در رگ‌هایشان پنهان (گروه دوم)

[٢:١٧]رهپیمای فردا، هم‌سو اما تنها (گروه اول)
هر یک رودی جاری تا دامان دریا (گروه دوم)
درگیرد پیوندی ناگاه و بی پروا (هردو گروه)

[٠٢:٣٢] خورشیدی نو از وصال دستان ما برآید
زندگی در سایه‌هامان شعری دیگر سراید

[چهارشنبه، ۳۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۰]

بدون

زهرا گفت حالا که می‌خوای از اون شرکت در بیای، دیگه دنبال شغل جدید نگرد. از این فرصتی که تا تموم شدن کرونا داری استفاده کن و «برای خودت وقت بذار.»
چقدر عجیب بود برام این جمله.
زندگی بدون شغل و دانشگاه چه شکلیه؟
جوابم به این سوال اینه که که پر از کتاب و سریال و فیلم. و احتمالاً گذروندن کورس آنلاین.
چقدر مغزم مدام دنبال محتواست؛ یا شاید فرار از فکر و خیال.
باید هیچ کاری نکردن رو بهتر از اینا بلد شم. یا شاید باید یاد بگیرم چطور بدون هیچ محتوایی، با خودم تنها باشم و بهم خوش بگذره.

[پنجشنبه، ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۲۰:۱۳]

رفتارهای عجیب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[جمعه، ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۵:۵۶]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan