طوفان، ریشه، اشک، اشک، اشک...

سالهای خیلی قبل، یادم هست که یک بار حالم را تشبیه کرده بودم به دختر کوچکی که زیر طوفان سهمگینی گیر افتاده و تنها و ترسیده، در سوراخ تنه نزدیکترین درختی که پیدا کرده پنهان شده و منتظر است طوفان تمام شود. آن موقع اوضاعم خیلی متفاوت با الان بود و با این حال، این نزدیکترین توصیف است به حسی که همین حالا دارم.

آن موقع از بیست سالگی ترسیده بودم. برای خود بیست ساله‌ام نامه نوشته بودم حتی. ترسیده بودم فراموش کنم، یا آدم دیگری بشوم، یا شبیه آنهایی بشوم که آن موقع به شدت محکومشان می‌کردم.

حالا، چند سال بعد، دوباره همینجا نشسته‌ام. پشت کیبرد؛ پشت همین صفحه؛ با هزار و اندی بار چشم باز کردن بیشتر رو به این هیاهوی بیهوده‌ که زندگی می‌انگاریمش.

آن روزها معتقد بودم وطن ساختنی ست. مثل بیشتر آدمها، اینجا را دوست داشتم، با همه سختی‌هایش. با خودم فکر می‌کردم اگر چند نفر مثل من آن بالاها بودند می‌توانستیم زندگی همه اطرافیانمان را عوض کنیم. فکر می‌کردم زورمان می‌رسد. فکر می‌کردم تنها مانعی که سر راهم است فراموشی رویاهایم است یا فروختنشان به مال دنیا. اما در عین حال که فکر می‌کردم می‌توانم دنیا را فتح کنم، ترسیده بودم. از تمام شدن ترسیده بودم. از فراموش شدن. شاید از شنیده نشدن. پر بودم از وطن پرستی. پر بودم از غرور. پر بودم از عشق نسبت به اینجا.

این روزها، تمام آرزویم این است که ریشه‌هایم را پیدا کنم، بردارم و ببرمشان جایی که می‌خواهم. مشکلم یکی دو تا نیست. نشانی از آن جایی که می‌خواهم بروم ندارم. نمی‌دانم چطور می‌توانم ریشه‌هایم را بردارم و با خودم بکشانمشان این ور و آن ور. و از همه مهمتر، اصلاً ریشه‌هایم را پیدا نمی‌کنم. هرجا که نگاه می‌کنم احساسات ضد و نقیض خودم را می‌بینم. هیچ چیز واضح نیست. یک لحظه تمام چیزی که می‌خواهم این است که تنها باشم و لحظه‌ای بعد، نمی‌توانم بی‌هم‌نفسی را تحمل کنم. یک لحظه به یاد تمام حسهایی که در گذشته تجربه کرده‌ام لبخند می‌زنم و بعد از تمام خاطراتم می‌گریزم. «ریشه» یعنی چیزی که با آن محکمی. پایش می‌ایستی تا ابد. حتی اگر آسمان به زمین دوخته شود؛ حتی اگر خدا از غیب ظاهر شود و بگوید رهایش کن رها نمی‌کنی. و من هرچه بیشتر دنبال می‌گردم گم تر می‌شوم. سرگردان‌تر.

آدمها را اطرافم می‌بینم و از اعماق وجودم شادیشان را می‌خواهم و در عین حال آرزو می‌کنم از من فاصله بگیرند چون نمی‌توانند مرا بپذیرند، تلاش می‌کنند شبیه خودشان رفتار کنم و آزارم می‌دهند. از دردشان درد می‎‌کشم و از طرفی، هیچ کدام از کارهایشان را نمی‌فهمم. انگار همزمان با اینکه هیچ ملیت دیگری را تجربه نکرده‌ام به اینجا هم هیچ تعلقی ندارم. دلم می‌خواهد کوچ کنم به آن سرزمینهایی که مردم تویش با هم فرق دارند و این فرق‌ها خوشحالترشان می‌کند. آنجایی که برای همه عجیب غریبها جا دارند و می‌پذیرندشان. آنجایی که تظاهر نیست. آدمها همه متوجه اند که دنیا دورشان نمی‌چرخد. مدام در حال تصحیح بقیه و هدایتشان به راه راست نیستند و فکر نمی‌کنند که اینجوری وظیفه شهروندیشان را انجام داده‌اند. و در کنار همه‌‌ی نفرتی که از اینجا دارم -و حتی شروع هم نکرده‌ام از حاکمیت حرفی بزنم- از دردشان در عذابم. بغضشان بغض خودم است انگار. مگر می‌‎شود ازکسی نفرت داشت و در عین حال، از رنجش این همه غمگین بود؟

ریشه‌ام را هیچ جا پیدا نمی‌کنم. که اگر روزی پیدایش کنم، برش می‌دارم و می‌روم همانجایی که تا آن موقع حتماً فهمیده‌ام کجاست. آنجا از اول شروع می‌کنم همه چیز را. حافظه‌ام پاک می‌شود. رنجهایی که کشیده‌ام و نکشیده‌ام را خاک می‌کنم هفت کیلومتر زیر زمین، وسط یک بیابان دوردست. بعد می‌روم چهارزانو می‌نشینم وسط آدمها، به پهنای صورتم لبخند می‌زنم و آنجا، همانجا ریشه‌ام را از نو می‌کنم توی خاک، و پایش می‌ایستم تا ابد. حتی اگر آسمان به زمین دوخته شود. حتی اگر خدا از غیب ظاهر شود و بگوید رهایش کن، رهایش نمی‌کنم.

هم‌سو (١۴٠٠-١٣٩٩)

[٠٠:٠٧]من در کنجی متروک
سایه‌ای سنگین بر دیوار
خانه‌ای بی‌روزن
تاریکی تنها همدم


آجرها سدی بر رویای خورشیدند (گروه اول)
دستان سرد من خالی از امیدند (گروه دوم)
آن‌سوی شب شاید راهی دیگر باشد (گروه اول)
باید جز تنهایی رازی دیگر باشد (گروه دوم)

آجرهایی کوچک برمی‌دارم اما (گروه اول)
آوازی از غربت می‌گیرد جانم را (گروه دوم)
می‌پیچد چون پیچک می‌بلعد قلبم را (هر دو گروه)


[٠١:٠۵]باریکه‌ای از نور
می‌تابد بر چشمِ تارم
یک دریچه رو به شهری
آدمهایی سرگردان چون من


[٠١:٣۴]نور رویاهایم
مرا سوی خود میخواند
قدم در شهر می‌گذارم
سایه با من می‌ماند


[٠٢:٠٣]آدمها از قلبِ تاریکی می‌رویند (گروه اول)
در بن‌بستِ قصه، راهی نو می‌جویند (گروه دوم)
هریک حرفی سردرگم در متن دوران (گروه اول)
جوشش و پویش در رگ‌هایشان پنهان (گروه دوم)

[٢:١٧]رهپیمای فردا، هم‌سو اما تنها (گروه اول)
هر یک رودی جاری تا دامان دریا (گروه دوم)
درگیرد پیوندی ناگاه و بی پروا (هردو گروه)

[٠٢:٣٢] خورشیدی نو از وصال دستان ما برآید
زندگی در سایه‌هامان شعری دیگر سراید

[چهارشنبه، ۳۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۰]

بدون

زهرا گفت حالا که می‌خوای از اون شرکت در بیای، دیگه دنبال شغل جدید نگرد. از این فرصتی که تا تموم شدن کرونا داری استفاده کن و «برای خودت وقت بذار.»
چقدر عجیب بود برام این جمله.
زندگی بدون شغل و دانشگاه چه شکلیه؟
جوابم به این سوال اینه که که پر از کتاب و سریال و فیلم. و احتمالاً گذروندن کورس آنلاین.
چقدر مغزم مدام دنبال محتواست؛ یا شاید فرار از فکر و خیال.
باید هیچ کاری نکردن رو بهتر از اینا بلد شم. یا شاید باید یاد بگیرم چطور بدون هیچ محتوایی، با خودم تنها باشم و بهم خوش بگذره.

[پنجشنبه، ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۲۰:۱۳]

رفتارهای عجیب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[جمعه، ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۵:۵۶]

همم.

روزهای عجیب و غریبیه.

ناامیدی و تاریکی داره سعی می‌کنه به وجودم مسلط بشه.

غمگینم. از اون غمهایی که به قول توران خانم، باید به کار بزرگ تبدیلشون کرد.

دارم تلاش می‌کنم با عقل تصمیم بگیرم و کاری به جوزدگی و هیجانهایی که صدا و سیما از داخل و BBC از بیرون ایجاد می‌کنه نشم. هر کدومشون یک مدل دلمو خون می‌کنن، روی زخمام نمک می‌پاشن و همه‌ی زجرها رو یادم میارن.

دارم تلاش می‌کنم استدلال منطقی بکنم. مطالعه کنم. نه که عمل شخص من به تنهایی خیلی تاثیر خاصی داشته باشه، ولی می‌خوام حسابم با خودم صاف باشه.

BBC و ایران اینترنشنال و... حرومزاده رو قبول ندارم. صاف توضیح نمی‌دن کلیپهای احساسی و سانتیمانتالی که می‌سازن به حکمی که در نهایت می‌دن چه ربطی داره. استدلالهاش در حد همون استدلال صدا و سیمای حرومزاده‌تر خودمونه که می‌گه بیاید رای بدید روح قاسم سلیمانی شاد شه. (:|) و رای دادن به معنای تایید نظامه.

من تا ساعت 8 شب پنجشنبه، به این نتیجه رسیده‌ام که بر خلاف زر مفت صدا و سیما، پابرجایی نظام کوچکترین ربطی به مشارکت کردن یا نکردن مردم نداره. تعداد مشارکت حتی جایی توی تاریخ هم ثبت نمی‌شه. حداقل آرای سفید ثبت می‌شه.

متوجه نمی‌شم چطور رای دادن به تایید نظام ربط داره و رای ندادن به رد نظام. هر غلطی که بکنیم این کاندیداها حتی بعد از انتخابات هم جایگاه بسیار بالاتری از من و امثال من دارند و بدون ربط به اینکه کی رئیس جمهور می‌شه، زندگی مرفهی دارند و دغدغه خاصی نخواهند داشت. این منم که 8 سال جوونیم زیر سایه این آدمها می‌سوزه چون ایرانیم و محکومم به سوختن. این منم که همه زندگیم تحت تاثیرشون قرار می‌گیره.

از طرفی هم یکی از بهترین و منطقی ترین حرفهایی که شنیدم این بود که «حق رای» داشتن، حتی به ظاهر، اهمیت بالایی داره. وگرنه اون همه آدم بابتش کشته نمی‌شدند. و دوست ندارم باعث بشم چیزی که مردم با زور به دست آوردند، با انفعال من و امثال من به فراموشی سپرده بشه. چون این قدم رو به جلویی نیست.

 

نمی‌دونم. خیلی نمی‌دونم خیلی خیلی نمی‌دونم.

اگه حرفی دارید بیاید صحبت کنیم:))

[پنجشنبه، ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۲۰:۰۴]

سوال اینه که چطوری؟

احساس الانم؟

سرچشمه همه مشکلات و خوددرگیری‌های من اینه که... هیچوقت نمی‌دونستم چطوری با خودم کنار بیام.

دارم آتیش درونمو تلف می‌کنم. یا دارم خفه‌ش می‌کنم و روش آب می‌ریزم، یا اینکه انتظار دارم باهاش جایی رو گرم کنم که عملاً نمی‌شه. مثلاً تو فضای باز یه شب سرد زمستونی.
به فرض که من آتیشمو بیشتر کنم. کل ذخیره‌مو بسوزونم.
جاییو گرم نمی‌کنه.

 

توی این برهه زمانی خیلی خیلی خوب مارتین جز از کل رو می‌فهمم.

هیچ چیزی برام نکته‌ای نداره. چیزهای خیلی خیلی خیلی کمی هستند که من رو به وجد و هیجان میارن. (توی کل دو هفته گذشته فقط اون موقعی که داشتم کاربردهای جبر خطی توی فیزیک و حل معادلات دیفرانسیل رو می‌خوندم هیجان زده‌ی واقعی شده بودم.)

همه چی به نظرم ساختگیه. توهمه. حتی چیزهای مورد علاقه‌م بهم دیکته شده‌ن تو بچگی.

خودمو پیدا نمی‌کنم. جهان پر از آشوبه. منم شبیه بقیه آدمهای توی دنیا دارم با سیل آشوب جلو می‌رم.

توقع اینو دارم که اون چیز خفنی که قراره انجام بدم رو زودتر پیدا کنم و شروع کنم انجام دادنش. اما در حال حاضر دارم انرژیمو نمی‌ذارم پای انجامش یا حتی پیدا کردنش.

راهم مشخص نیست. مسیرم معلوم نیست. این بار نترسیده‌م. اوکیه که ندونی داری کدوم سمتی می‌ری چون هیچکس نمی‌دونه. فقط، دارم گم می‌شم. یا شاید دور خودم می‌چرخم. یعنی پیشرفتی که مثلاً از اسفند تا فروردین حس کردم رو حس نمی‌کنم. و حتی قدر اون موقع وقت هم نمی‌ذارم. نمی‌دونم علت کدومه و معلول کدوم.

ولی دوست دارم از یه ور شروع کنم و اوضاع رو به دست بگیرم. انرژیمو جای درست خرج کنم نه جای آسون.

باید تمرکزمو بگذارم روی چیزهایی که می‌تونم بهتر کنم. می‌تونم تغییر بدم.

باید تعادل رو پیدا کنم.

[شنبه، ۲۲ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۸]

شر و ور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[يكشنبه، ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۵]

دلم آسمون می‌خواد.

احساس خوبی ندارم. یه چیزی اذیتم میکنه. استرس شورا نیست. نمره‌ی نظریه نیست. نمی‌تونم بفهمم چیه. پر از self hate ام. مدام سعی می‌کنم مهربون باشم با خودم ولی فقط دارم درجا می‌زنم. اصلاً نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم. بعد این وسطها یه روزایی هست که حالم خوبه، و فکر می‌کنم تموم شده. اون مرزه رو پیدا نمی‌کنم. مرز بین رخوت و شونه خالی کردن رو. حتی توی تنها بخش زندگیم که داشت خوب جلو می‌رفت.

دوستام هر چند وقت یک بار پیام میدن که حرف بزنیم. مث بچه‌ها فرار می‌کنم. دیر سینشون می‌کنم. یه وقتی سین می‌کنم که مطمئنم جواب نمی‌دن. نون هم همینطوریه. جواب اونو زود به زود میدم؛ چون میدونم که خودش دیر جواب می‌ده و قراره دو روز بعد مکالمه‌مون ادامه پیدا کنه. از دست همه قایم شده‌ام. ترسیده‌م. باتریم خالی شده. احساس ناتوانی می‌کنم.

یه مقدار کمی احتمال میدم که به خاطر چی باشه. هنوز می‌ترسم از نزدیک شدن به آدما. هنوز می‌ترسم ازشون آسیب ببینم. پس زده بشم. با اینکه اعتماد به نفسم خیلی بیشتر شده هنوز می‌ترسم از اینکه خودم باشم. از روبرو شدن باهاشون می‌ترسم. مدت زیادیه که فکر می‌کنم اگه "ن" بعد کنکورش ازم بپرسه این یه سال کجا بودم و چرا نبودم، چی بهش بگم. بابت اینکه نخوام آدمی که دوستم داره و منو دوست خودش میدونه رو، توی زندگیم راه بدم احساس گناه می‌کنم و این انرژی زیادی می‌گیره ازم. درباره آدمای جدید هم همینه. دوستیمو نشون میدم بهشون ولی نمیتونم فراتر برم. دچار یه انفعال خاصی ام در مواجهه با آدمها. از دور نگاهشون می‌کنم و با خودم می‌گم فلانی به نظر جالب میاد. ولی در همون حد می‌مونه همه چیز. شبیه دنباله‌داری که توی دام گرانش یه ستاره می‌افته و مدارش سهمویه، یک لحظه توی حضیضشم و شانس نزدیک تر شدن بهش رو دارم اما بی هیچ کنشی به راهم ادامه می‌دم و دور می‌شم. توی این مدت یه ذره بهتر شده اوضاع. ولی فقط یه ذره.

تمام اینا به علاوه اینکه راهم معلوم نیست. بی‌هدف شده‌م. باید چیزای جدید شروع کنم ولی تعلل می‌کنم. حتی تصمیمی در حد اینکه چه کتابی بخونم رو هم سه هفته بعد از تموم شدن کتاب آخری هنوز نگرفته‌م. الان اگه تراپیستم بود می‌گفت «خودتو سرزنش نکن. به خودت زمان بده.» واقعاً دارم فکر می‌کنم شاید سیستم سخت گرفتن به خودم و زمان ندادن، بیشتر روی من جواب می‌داد. حداقل کارامو مجبوری پیش می‌بردم. در هر دو صورت که خیلی از زندگی لذت نبرده‌م. لذتی که پایدار باشه.

شاید محکومیم به غم.

شاید آرامش جاوید فقط با مرگه که سر و کله‌ش پیدا می‌شه..

[شنبه، ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۱۵:۴۷]

But if you never try, you'll never know just what you're worth

این چند روز پایان خیلی چیزها بود و وادارم کرد به کلیت مسیری که دارم می‌رم فکر کنم. دوره فرانت کوئرا تموم شد و مدرکشو گرفتم، دوره کارآموزی ری‌اکتم تموم شد، دوره شورا صنفی داره تموم می‌شه و ثبت نام دوره جدیدش شروع.

مدرک فرانتمو که گذاشتم رو لینکدین، یه عالم موقعیت شغلی بهم پیشنهاد شد. یعنی لیترالی همه جا برنامه نویس فرانت جونیور می‌خوان. ولی تصمیم گرفتم قبل اینکه واسه جایی رزومه بفرستم یه کم راجع به اینکه می‌خوام کار کنم یا نه فکر کنم.

حالا که واکسیناسیون شروع شده و احتمالش هست که از دی -یا  با اینکه بعید به نظر میاد ولی حتی مهر!- بریم دانشگاه، دوباره اون فکرایی که اول قرنطینه داشتم بهم یادآوری شدن. دوست داشتم بعد قرنطینه آدم خفنتری شده باشم. و همین هم شد. توی این یک سال خیلی خیلی رشد کرده‌م. هم از لحاظ فردی هم از لحاظ شغلی و تحصیلی. واسه همین دارم به این فکر می‌کنم که شاید بهتره این مدت نرم سر کار. سر کار رفتن خیلی هیجان انگیزه برام. ولی الان که قرنطینه ست بیشتر باید دورکاری کنم. شاید بهتر باشه توی این مدت به جای اینکه عجله کنم برای سر کار رفتن، بشینم دوره های دیگه هم بگذرونم و مهارتهامو تقویت کنم. الان که تمام مدت خونه‌ام بهترین فرصته و ممکنه که تا چند سال دیگه فرصتش پیش نیاد برام. یه عالم دوره توی یودمی دارم که بگذرونم. یه عالم مباحث مختلف توی رشته‌مون هست که دوست دارم راجع بهشون بیشتر بدونم و برم پیشون. خوبی رشته‌مون همینه. انقدر فیلدهای مختلفی داره که بالاخره یه چیزی پیدا می‌شه دوستش داشته باشی. بر خلاف اوایل که فکر می‌کردم اشتباه اومده‌م. بهم ثابت شد که کافیه یه شانس به علم بدم، مطمئناً شگفت‌زده‌م می‌کنه. (البته الان بیشتر دارم تکنولوژی یاد می‌گیرم تا علم.)

یه لیست بلندبالا دارم از چیزایی که باید یاد بگیرم. با فرانت شروع کردم که اون اوایل از همه بیشتر دوست داشتم. ولی به نظرم بیشتر علاقه‌م و شاید استعدادم توی دیتا ساینسه. ماشین لرنینگ، هوش مصنوعی. هیچی راجع بهشون نمی‌دونم. شاید تابستون بهترین فرصت باشه که برم ببینم هر کدوم چین. اینجوری واسه ادامه لیسانسم هم تصمیم بهتری می‌تونم بگیرم. و مسیر شغلیم.

یه چیز دیگه این بود که انتخابات دوره جدید شورا چند وقت دیگه برگزار می‌شه و من توی خودم اینو می‌بینم که بتونم تغییری ایجاد کنم. راستش از بچگی یکی از بزرگترین آرمانهام همین بوده که بتونم مسئولیتی که قبول کرده‌م رو خوب انجامش بدم و به آدما سود برسونم و تاثیر بذارم.

با چیزی که توی این یه سال از بچه ها دیدم فهمیدم که اکثریت براشون مهم نیست. درد منم همین بود. فعالیت دانشجویی و جنبش دانشجویی دارن محو می‌شن. دیگه کسی براش اهمیتی نداره آخه. همه پی اینن که تا میتونن از استادا نمره بِکَنَن که تهش معدلشون برای اپلای خوب باشه. همه می‌خوان برن. واقعیت تلخیه. و این وضعیت یکی از دانشگاههاییه که به جنبشهای سیاسی دانشجوییش معروفه. تو ببین بقیه دانشگاها چه وضعی دارن.

خیلی وقت پیش توی یه کانالی خوندم که توی مرخصی نسرین ستوده رفته دیده‌تش. نسرین بهش چیزی توی این مایه گفته بود، که آدما اینجا تلاش می‌کنن، به یه جایی می‌رسن و درست وقتی می‌تونن یه تاثیری روی این آشوب داشته باشن، پا می‌شن می‌رن. راستش این حرف خیلی زیاد روی من تاثیر گذاشت. من مدت زیادیه که هنوز نرفته، عذاب وجدان تصمیمی که تقریباً قطعی گرفته‌ام رو دارم. مدت زیادیه که دارم فکر می‌کنم اگر گریزم، کجا گریزم؟ :)) مدت زیادیه که قلبم شکسته از این توفیق اجباری. و از طرفی هم اگه بمونم... حسش برام عین درختهای خیابون ولیعصره. تا حالا به تنه درختاش دقت کردی که خاکستری شده‌ن و دارن می‌پوسن؟ درخت به اون تنومندی، با اون ریشه عمیقی که توی خاکش داره، این همه تحت تاثیر محیط اطرافش قرار گرفته. دقیقاً اگه بخوام حس خودمو به این خاک توصیف کنم همینه. احساسم اینه که همه جوونیم، همه این شور و شوقی که دارم، اینجا می‌خشکه. حتی اگر ریشه‌هام محکم باشند.

راستش با چیزهایی که امیرحسین از شورا و انجمن گفت، احساس می‌کنم این تنها شانس منه برای اینکه یه ذره، یه کوچولو روی زندگی یه سری آدم دور و بر خودم تاثیر بذارم. و حالا که توانشو هم دارم، شاید حیف باشه ازش استفاده نکنم. 

میدونی من کلاً هدفم این بود که از اول برم انجمن. بیشتر هم به خاطر رزومه شدنش. ولی الان که فکر می‌کنم جو انجمن خیلی با فضاهای شغلی و آکادمیک تفاوتی نداره. یعنی فرصت زیاده واسه‌ی تجربه اونا. و رزومه شدنش هم خب جبران می‌شه با چیزای دیگه. و هنوزم میتونم بعد دوره‌‌ی شورا که دیگه مسئولیت شورا رو ندارم، از دور کمکشون بدم. خلاصه مسیر زیاده.

ولی شبیه شورا رو خیلی نمی‌شه تجربه کرد. مگر اینکه وارد فیلد منابع انسانی بشم که فکر نکنم بخوام این کارو بکنم. احساس می‌کنم به شورا بیشتر می‌تونم کمک کنم تا انجمن. احساس می‌کنم شاید بتونم تاثیری روی این انفعاله بذارم. کاری کنم که شورا حداقل با سرعت کمتری از بین بره. آدما بیشتر سود ببرن. شاید در بهترین حالت تونستم حداقل به ورودیای بعدی بفهمونم که مث ما نباشن.:))

شاید این انتخاب باعث شه علاوه بر اینا، تهش هم که مجبورم، تصمیم بهتری راجع به رفتن/موندن/برگشتن بگیرم. حداقلش اینه که سعیمو کرده‌م. سعیمو کردم بی تفاوت نباشم و اثر بذارم. هر چقدر که زورشو دارم.

- عنوان: Fix You - Coldplay

 

[دوشنبه، ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۶:۵۱]

در نکوهش بطالت

راستش خیلی وقته که احساس میکنم همه چیز خیلی تکراری شده. شاید بلاخره قرنطینه بعد از یه سال و خورده‌ای به اون سطح از آزاردهندگی رسیده برام. ولی حتی اینجا نوشتن هم بهم حس جالبی نمی‌ده. حرفی ندارم یعنی. واسه خودم تکراریه همه چیز. اینجوری البته نیست که دچار روزمرگی شده باشم. چون هر روز دارم برای رسیدن به چیزایی که میخوام تلاش میکنم و لذت می‌برم. ولی، چطور بگم، محتوایی تو روزهام وجود نداره. غیر کتابهایی که میخونم. اتفاق جدیدی برام نمیفته. با آدم جدیدی آشنا نمیشم. ایده جدیدی پیدا نمیکنم یا اگه میکنم اونقدری برام جدید و قابل توجه نیست که بتونم راجع بهش قد یه پست حرف بزنم. نمیدونم شاید سختگیر شده‌م نسبت به نوشتن تو وبلاگ؛ ولی خب این چیز بدی نیست. چون برام جالب نیست که اینجا پر از پستهای یه کلمه‌ای و توییتری/کانال‌تلگرامی باشه. یه کانال توی تلگرام هم داشته‌م از خیلی وقت پیش؛ که عادت کردم روزمرگیا و ری‌اکشنای لحظه‌ایم به چیزها رو اونجا بنویسم.

اینجا اسمش somewhere faraway ه و خب این به خاطر اینه که دوست داشتم وقتی میام اینجا می‌نویسم یه کم کلی تر و از دور به زندگیم و اتفاقاش نگاه کنم. از جزئیات روزمره کمتر بنویسم و بیشتر اون راهی که دارم میام رو اینجا بنویسم. احساسام و چیزهایی که تو هر برهه باهاشون درگیرم مثلاً. ولی خب خیلی وقته که حرفام واسه خودمم تکراری شده‌ن چه برسه به کسایی که اینجا رو می‌خونن.

نمیدونم، شاید این هم مث خیلی موقعای دیگه یه phase باشه و بگذره. ولی حس میکنم یه بخشیش به خاطر اینه که وارد بزرگسالی شده‌م. دیگه چیزهای خیلی کمی وجود دارن که غافلگیرم می‌کنن. چیزای کمی هستن که سطح هیجانات و احساساتمو از بالا پاییین نرمالش خارج میکنن و نسبت به همه چیز پوکر شده‌م. الان که اینو نوشته‌م یادم اومد که یکی از نشونه‌های افسردگی همینه. ولی من قد یه آدم افسرده غمگین نمیشم و واقعاً اوکیم.

واسه همین تا مدتی میخوام خودمو مجبور نکنم که اینجا بنویسم. تا زمانی که اوضاع از تکراری بودنش در بیاد. تا زمانی که واقعاً تغییری تو دورنمای زندگی حس کنم. شاید تا یه مدت بعد از اینکه قرنطینه تموم بشه.

ولی عجالتاً تا اون موقع اومدم اینجا بنویسم که آره. من واقعاً خسته شدم از قرنطینه. به نظرم خودخواهانه ست که یه سری آدم دارن هرروز از کرونا می‌میرند، یه سری آدم مجبورند شبانه روزهای طولانی و زیادی توی بیمارستان کار کنند و من فقط به دلیل اینکه مجبورم خونه بمونم ناراحتم. ولی، بیاید از این غمهای کوچیک و خودخواهانه مون هم بگیم. بیاید برای اونا هم اهمیت قائل بشیم چون هر چقدر که کوچیک باشن به هر حال چیزایین که آزارمون داده‌ن. از اینکه مجبور شدم 19 - 20 - و شاید 21 سالگیمو توی خونه بمونم و جایی نرم خیلی غمگینم. از اینکه قرنطینه باعث شد بفهمم نمی‌تونم به هیچ چیز اینجا احساس تعلق کنم. از اینکه نتونستم دوست جدیدی پیدا کنم توی این مدت، و فاصله‌م از دوستهای قدیمی هم بیشتر شد. از اینکه اونقدری که فکرشو می‌کردم از دانشگاه لذت نبردم، اونم درست وقتی که همه چی داشت جالبتر می‌شد. از اینکه مجبور شدم با کیفیت پایینتری همه چیزو یاد بگیرم و کلی سختم بشه. از اینکه این دوره میتونست خاطره انگیزترین دوره عمرم باشه؛ چون فشار خاصی روم نیست و خانواده هم مثل قبل سختگیری نمیکنن و میتونستم خیلی تجربه ها داشته باشم. میتونستم خیلی خاطره ها بسازم. و توی این یک سال و خورده ای، انقدر بی خاطره ام و زندگیم بی محتواست؛ که خاطرات قبلی همچنان جوری برام پررنگند که انگار دیروز اتفاق افتاده بودند. و احساس میکنم این مدت رو از یکی از بهترین بخشهای زندگیم دزدیده‌ن. و درسته که به جاش کلی چیز یاد گرفتم و تجربه پیدا کردم ولی اونقدری که میتونست بهم خوش بگذره خوش نگذشت. عبوس تر شدم. کم تحملتر شدم. منزوی تر شدم.

به خاطر همه این دلیلهای مسخره و غیر مهمی که هر روز من رو آزار میدن ازت بدم میاد. ازت متنفرم. تموم شو. تموم شو. تموم شو.

[پنجشنبه، ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۷:۵۸]

پوست انداختن

شاید درستش همینه که مدام مشغول پوست انداختن باشی. شاید ایرادی نداشته باشه که نتونی یه روند رو مدت زیادی ادامه بدی تا زمانی که اصل کار داره انجام می‌شه.
[شنبه، ۲۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۷:۲۷]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan