(; Here's to the fools who dream

امشب با نگار حرف زدم. نگار مشغول پایان‌نامه ارشدشه، در زمینه هوش مصنوعی و دیپ لرنینگ. فهمیدم که هدف اون استنفورده. حس خیلی جالبی بود. احساس کردم منم ممکنه بتونم. البته که نگار خیلی خیلی با من فرق می‌کنه. اما من می‌تونم امیدوار باشم که چهار سال دیگه جای اون باشم! بهم ثابت شده از نظر ذهنی ازش آماده‌ترم. رزومه‌م تا به اینجا بد نبوده. تمام چیزی که اهمیت داره از این به بعده.

یک آدم سمی توی مغزم زندگی می‌کنه و کارش مقایسه کردن من با بقیه‌ست. امشب مچشو گرفتم در حالی که داشت سبک زندگی منِ الان رو، با نگار که فاکینگ پنج سال بزرگتر از منه مقایسه می‌کرد. و می‌گفت اینجوری فایده نداره؛ تو شبیه اون زندگی نمی‌کنی پس نمی‌تونی. مسخره نیست حرفش؟ :)) مگه من الان درگیر پایان نامه‌ ارشدم هستم که روزی 7 ساعت درس بخونم؟ =)

اون آدمِ توی مغزم، رسماً هیچ کمکی بهم نمی‌کنه. قبلاً معتقد بودم اونه که باعث شده این همه موفق باشم. ولی حالا می‌دونم... اون منم که باعث و بانی موفقیت‌هامم. کاری که اون می‌کنه، جلوگیری از رسیدن به ته پتانسیل‌هامه. جلوگیری از موفقیت بیشترم. و من تازه یک ساله که دارم یاد می‌گیرم  بهش گوش ندم و با دلیل و منطق آوردن برای خودم، بولشت بودن حرف‌هاش رو به خودم بقبولونم.

بگذریم. داشتم می‌گفتم حس خوبیه که آدمای اطرافت هدفای بزرگتری از خودت داشته باشن. دنیا خیلی بزرگتر از این حرفهاست که من واسه خودم ساخته‌م. می‌دونی، من هر چند وقت یک بار از خودم راجع به آدمای دور و برم سوال می‌کردم. که واقعاً چی بهم اضافه می‌کنن؟ نه اینکه بخوام فقط فایده گرا باشم و احساسات و دوستی‌هام رو کلاً زیر سوال ببرم. ولی قبلاً جسارت اینو نداشتم که بخوام «تصمیم بگیرم» که با کی وقت بگذرونم. حالت passive تری داشتم توی روابطم. هر کی می‌اومد محبت می‌کرد خوشحال می‌شدم و دوستیم باهاش رو ادامه می‌دادم. ولی الان دارم از دید دیگری به ماجرا نگاه می‌کنم. شاید بهتر باشه از جفت طیف‌ها توی آدمهای اطرافمون داشته باشیم. هم آدم‌های امنمون که دوستشون داریم، دوستمون دارن و دلمون بهشون گرمه؛ و هم آدم‌هایی با اهداف بلندتر از خودمون. و چقدر خوب می‌شه وقتی که این دو تا دسته با هم هم‌پوشونی داشته باشند. واسه من که هنوز پیش نیومده. من همیشه تو گروه‌های دوستیمون جاه‌طلب‌ترین بوده‌م. و احتمالاً موفق‌ترین. و این باعث می‌شد احساس کافی بودن کاذب بهم دست بده و نخوام برم بالاتر. هدفای بزرگتر نداشته باشم. ولی می‌دونی چیه؟ احساس کافی بودن خیلی با راحت بودن فرق داره. خیلی. احساس کافی بودن یک چیزیه که تو بهش نیاز داری و اگر نداشته باشیش، داغون می‌شی. اما راحت نبودن لزوماً به این معنی نیست که فکر کنی چیزی کم داری و بری پی‌ش. بهینه‌ترین حالت اینه که تو خودتو بشناسی. بدونی آدم پر تلاش و باهوشی هستی. بدونی که هر مسیری رو می‌تونی بری جلو و توش موفق باشی به شرطی که دیسیپلین و کانسیستنسی (فارسیاشون چی می‌شه؟!) داشته باشی. «و» این‌ دانسته‌هات علاوه بر اینکه به اعتماد به نفس و حال خوبت کمک می‌کنن، باعث می‌شن شجاعتت بیشتر بشه برای مواجه شدن با ناشناخته‌ها و هدفای بزرگ. من خیلی وقت بود که به آرزوهام توجه خاصی نکرده‌بودم. دور و برم رو نگاه می‌کردم که هم‌سن‌هام دارن یکی یکی می‌رند سر کار؛ و کار کردن و مستقل بودن رو می‌پسندیدم پس من هم رفتم سمتش. ولی یک نکته کلیدی هست و اون، اینه که تو به ازای هرچی که انتخاب می‌کنی داری یه چیز دیگه رو انتخاب نمی‌کنی. و من داشتم از اون چیزی که خواسته قلبی‌مه غافل می‌شدم چون چیزی نبود که هم‌سن‌هام به دنبالش باشن.

این اعتماد به خود و احساس کافی بودنه بود که باعث شد من یک شب جرئت کنم دفتر قدیمی Adventure Book ام رو باز کنم و توش بشینم هر چیزی که فکر می‌کردم از زندگیم می‌خوام رو بنویسم. الان که جمله‌ش رو می‌نویسم خیلی کار روتینی به نظر می‌آد اما برای من خیلی خیلی غریب بود. آخرین باری که چنین کاری کردم رو یادم نمی‌اومد حتی. و از این نظر عجیب بود که ذهنم همچنان محدودیت قائل می‌شد. ناچار شدم حینش چند بار به خودم یادآوری کنم که این تیکه کاغذ رو قرار نیست به کسی نشون بدی و قرار نیست ته عمرت به خاطر اینکه کارهای توش رو کامل انجام ندادی قضاوتت کنند. حتی قرار نیست همیشه و از این به بعد ثابت بمونند! فقط برای این داری می‌نویسی که بفهمی با خودت چند چندی. برای این که بفهمی کجای زندگی‌ای. بفهمی چی می‌خوای. بفهمی چقدر و با چه rate ای داری سمتش حرکت می‌کنی. فکر می‌کنم این Amy Santiago توی بروکلین ناین ناین بود که متوجهم کرد نیاز دارم این کار رو بکنم. اون تیکه‌ایش که جیک راجع به Life Calendar اش حرف می‌زد که بالای تختش آویزونه :)))

خب توی زندگی واقعی و توی مسیر من، هیچ چیز اونقدر معلوم نیست که من بخوام واسه خودم تقویم درست کنم. من از خیلی جنبه‌ها نمی‌دونم که چی می‌خوام و این کاملاً اوکیه. به نظرم الان همین که بدونم «چی‌ها رو می‌دونم که می‌خوام» هم خیلی خیلی کمک کننده‎‌ست. و اون شب نشستم همه چی رو نوشتم و فهمیدم که مثلاً این کارهایی که دارم الان انجام می‌دم همه جنبه موقتی دارند برام. و شاید بهتر باشه به جای اون‌ها روی چیزهایی سرمایه‌گذاری کنم که جزو اهداف بلندمدتم اند. مثلاً حتی فکر کردم که از فرزانگان دو هم بیام بیرون و دیگه کلاً کار نکنم. ولی خب دوست دارم یک درآمد هرچند کمی داشته باشم. دلم خوش می‌شه بهش. خیلی باعث آرامش خاطرم می‌شه. و هر چند ماه یک بار باهاش برم یه تیکه طلا بخرم.

اصلاً به طرز عجیبی وقتی این کار خیلی ساده‌ی یک ساعته رو کردم، ذهنم مرتب شد. به نظرم خیلی خوبه آدم روی یک چیز که براش مهمترینه تمرکز کنه و اون رو به یک جایی برسونه. و از اون مهمتر اینه که یک چیزی رو به صرف اینکه این روزها همه دارند یادش می‌گیرند و خیلی cool عه یا درآمدش بالاست یاد نگیرم. ببینم واقعاً اون مهارت، قراره توی زندگی من جایی داشته باشه یا فقط یک جور مسکن موقته که سرم رو گرم کنه که دنبال کاری که هدف نهاییمه نرم؟

جدی برام سواله که دنبال خواسته‌های قلبی‌م رفتن، چرا اینقدر جرئت و جسارت می‌خواد. اینطور نیست که مثلاً هدفم این باشه  که موسیقی‌ یا هنر یا هر چیز سوپرکم‌درآمد و ریسکی دیگه‌ای (تو این مملکت رو عرض می‌کنم) بخونم و پس فردا قرار باشه تو نون شبم بمونم! خواسته قلبی‌م از همه کارهای دیگه‌ای که الان دارم انجام می‌دم اتفاقاً آینده دار تره! =)))

نتیجه اخلاقی امشب:

The problem is almost never your abilities, or you being not smart enough.
The problem is you focusing on the wrong thing. Or focusing on multiple major things at the same time.
Get rid of unnecessary stuff taking up your mind space.
Then you will easily move forward.

[چهارشنبه، ۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۲۹]

but I'm tired of being held back by fear

یه کاری کردم که با توجه به گذشته‌م در این رابطه، خیلی خیلی ریسکه و از همین الان دارم می‌ترسم بابتش. اصلاً سر در نمی‌آرم چرا این کارو کردم =))) کاملاً بدون فکر.

ولی چیزی که الان یادم اومد این بود: اشتباه دفعه پیشم همین بود که سر هر موضوعی یک عالمه فکر می‌کردم.

بعد هم اینکه، من بعد از تجربه‌های گذشته‌م، قشنگ پنیک می‌کنم در اینجور موقعیت‌ها. و نمی‌دونم چه غلطی بکنم. و این موضوع باعث شده کلللاً از چنین موقعیت‌هایی فرار کنم. و این اصلاً خوب نیست.

یک چیزی که باید به خودم بقبولونم اینه که اگه چیزی رو می‌خوای و قبلاً نتونستی به دستش بیاری دلیل نمی‌شه که از الان تا آخر دنیا هم نتونی. به شرطی که دوباره در راستاش اقدامی بکنی. به شرطی که ترس از آسیب دیدن باعث نشه فرار کنی. بدون که همین که به خودت، تجربه‌هات و غرایزت اعتماد داشته باشی کافی‌ترینه... شجاعت تلاش کردن رو داشته باش. اگر نشد هم حداقل تلاشتو کردی. همون جوری که بابای سَم می‌گفت...

Never let the fear of striking out keep you from playing the game.

[دوشنبه، ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۸:۲۵]

جنگ‌های بزرگ، خوشبختی‌های کوچک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[چهارشنبه، ۲۷ مرداد ۱۴۰۰، ۲۱:۳۰]

شاید غم و ترس ناشی از دو هفته نور خورشید رو ندیدن.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[چهارشنبه، ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۲۱:۵۲]

خودم هم خودم را نمی‌فهمم. چه برسد به آدمهای دیگر.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[دوشنبه، ۱۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۹]

دلم تنگ شده.

[يكشنبه، ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۸:۳۴]

ما که دامبلدور نداریم، ولی خب:)

[youtube]

O children
Lift up your voice, lift up your voice
Children
Rejoice, rejoice

Hey little train!We are all jumping on
The train that goes to the Kingdom
We’re happy, Ma, we’re having fun
And the train ain’t even left the station

Hey, little train!Wait for me!
I once was blind but now I see
Have you left a seat for me?
Is that such a stretch of the imagination?
Hey little train!Wait for me!

I was held in chains but now I’m free
I’m hanging in there, don’t you see
In this process of elimination

Hey little train!We are all jumping on
The train that goes to the Kingdom
We’re happy, Ma, we’re having fun
It’s beyond my wildest expectation

Hey little train!We are all jumping on
The train that goes to the Kingdom
We’re happy, Ma, we’re having fun
And the train ain’t even left the station

[چهارشنبه، ۱۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۰:۳۳]

مالیخولیا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[دوشنبه، ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۲۱:۰۷]

با شمایم ای خدایان نهفته زیر خاک... با شمایم راد مردان، قهرمانان، خفته پاک

صبح بیدار شدم. عین یک آدم معمولی. رفتم اینستاگرام. اولین استوری را باز کردم و مو به تنم سیخ شد. فکر نمی‌کردم حالا حالا ها به واقعیت بپیوندد و دلم خوش بود تا آن موقع من همه بساطم را جمع کرده و از این خراب شده که هر کار کردم و می‌کنم، خانه‌ام نشد و نخواهد شد، رفته‌ام. کمتر از یک هفته بعد از اینکه فرصت کرده بودم راجع بهش فکر کنم، اتفاق افتاده بود. استوری‌ها را ورق زدم و ورق زدم. آدم‌ها یکی یکی از خواب بیدار می‌شدند، اینستاگرام را باز می‌کردند و شوکه، عین همیشه، اخبار تازه را به اشتراک می‌گذاشتند.

هنوز مزه افکار شب قبل از زیر دهانم نرفته بود. شب تا صبح داشتم به پروژه‌ی بعدی فکر می‌کردم. اگر این مدت توانسته بودم به هدف به این محالی برسم چرا بزرگتر رویا نبافم؟ چرا نتوانم؟ و برای خودم تصمیم گرفته بودم که بزرگترین کاری که می‌توانم در سن 20 تا 25 سالگی انجام دهم، ورود به دانشگاه MIT است. کم کم داشتم به فکر کردن بهش عادت می‌کردم. ترسناک بود ولی مهم این بود که تلاش کنم و من، دوباره در تلاش کردن خوب بودم.

یک بار دیگر همه آن افکار از ذهنم گذشتند و آمدند به مواجهه‌ی اخبار جدید. بعد، واکنش خنده‌داری از خودم نشان دادم. vpn را روشن کردم و روی یوتیوب سرچ کردم، پذیرش گرفتن از 10 دانشگاه برتر جهان.

حدود دو ساعت با لجبازی بچگانه نشستم به گوش دادن توضیحاتشان. تهش نتیجه گرفتم که من برای MIT تلاش می‌کنم. اگر 10 دانشگاه برتر نشد هم نشد، 50 دانشگاه برتر که دیگر می‌شود!

غروب که شد دوباره خبط کردم و رفتم اینستاگرام. حالا افراد دیگر کاملاً بیدار بودند و وحشت زده. همه‌ی حقیقتی که از صبح در حال فرار ازش بودم، یک بار دیگر پتک شد و کوبیدندش پس سرم. اپلای کجا بود آدم ساده؟ با این وضعیتی که قرار است ته تهش، با تمام تاخیرها، از یک سال دیگر به اجرا برسد، تا فارغ التحصیلی هم به زور می‌توانی پیش بروی! مگر نه اینکه همه‌ی بنیانهای زندگی تحصیلی و شغلی‌ات به همین شبکه‌های کوفتی بسته‌اند؟

بعد آمپر چسباندم. زدم بیرون و راه رفتم که از داغی درونم کم بشود. در گوشم می‌خواند «موندی تو حوض نقاشی، که از خونت جدا نشی؛ حسرت آسمون شدی تو... ساکت و سرخورده شدی، آرزوی مرده شدی، بازی دستشون شدی تو...»

دستهایم را مشت کرده بودم، با تمام قوت راه می‌رفتم و برای اولین بار زیبایی دم غروب به هیچ جایم نبود. زهره را بیشتر از یک بار، آن هم سرسری نگاه نکردم. از بازیچه شدن متنفرم. از بی‌ارزش شمرده شدن متنفرم. و از همه مهمتر اینکه نمی‌دانم این همه خشم و نفرت و غم را چه کار کنم. آن پایینها گیر افتاده‌ایم. جایی در اعماق زباله‌دان تاریخ. این دفعه واقعاً هیچ کس نیست که به داد برسد. این دفعه همه جا سیاهی‌ست فقط. 

ما معمولی نبودیم. هیچ وقت معمولی نیستیم. هیچ وقت نمی‌توانیم احساس معمولی بودن کنیم. محکومیم انگار. به تمام چیزهایی که کمی قبل‌تر فقط در کابوس‌هایمان می‌دیدیم.

[پنجشنبه، ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۱۹]

متاسفم، نمی‌خواستم شبیه نت‌ورکرا به نظر بیام.

بعد از حدود دو و نیم سال تجربه‌ی مدامِ نرسیدن، به یه هدفی که اسفند تعیینش کرده بودم رسیدم. فراموش کرده بودم که کندن تیکه کاغذی که هدف رو روش نوشتی از رو دیوار و تیک خوردنش رو لاک اسکرین گوشی چه لذتی داره.

[دوشنبه، ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۶:۳۸]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan