یادت نره قولتو.

چون به قول نون، صدای ارواح این شهر هنوز تو گوشمه.

که صداشون تو گوشم بمونه. که یادم نره. که صداشون راهو روشن کنه برام؛ و ایمانی که گوشه ی اون حیاط کوچیک، پای ستون بدقواره ش جا گذاشته م، برگرده تو قلبم.

 

و این.

[شنبه، ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۰:۱۷]

این روزا.

 

 

نخیر. مثل اینکه هنوز گریه دارم. و هنوز هیچکدوم از گریه هامو نکردم.

[جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۳۲]

no more sorrow - linkin park

روزایی که حالم بده و پرم از حرف میام اینجا و مینویسم. ولی روزایی که خوبم، روزایی که از خط فقر بالاترم و می تونم بخندم، نمیدونم چرا اینجا ثبتشون نمیکنم. احتمالاً همینه که باعث شده اینجا شبیه یه صندوق پر از ناله و حالِ بد به نظر بیاد، و من از دور شبیه یه آدمِ مدام ناله کنِ افسرده ی همیشه در حال بغض کردن به نظر بیام. ولی سیریسلی؛ زندگیم بهتر از این حرفا داره میگذره. اینطوری نیست که شب و روز بشینم و در باب دوستایی که دیگه ندارم، حسایی که دیگه ندارم، اتفاقایی که قرار بود بیفتن و همه چی یه طور دیگه شد گریه و زاری کنم. منظورم اینه که، آره؛ هنوزم شب که میشه احساس تنهایی میکنم. هنوز بهونه زیاد دارم واسه گریه کردن. هنوز تلخم. ولی به خودم حال میدم. کاری میکنم به خودم خوش بگذره. کارایی که بقیه کردن چه درست بوده و چه غلط به من ربطی نداره. اتفاقایی که فکر میکردم می افتن و نیفتادن، مربوط به یه جهان موازی دیگه ن. منِ واقعی اینجاست: تو خونه تنهاست و داره با هایمیم میخنده و اگه هم به کل ماجرا فک میکنه فقط به خاطر اینه که موقعیت تقریباً مشابهی تو هایمیم افتاده.

 

روز اول زمستون، بعد اینکه اومدم اینجا و حرف زدم، زیاد جالب نبود. معمولی بود. هنوز تو مترو به سقف نگاه میکردم و غمگین بودم. صبحش زهرا رو تو آکواریوم دیدم و بدون اینکه بهش چیزی راجع به احساساتم بگم خودمو به بغلش تکیه دادم و از خودم صدای ناله درآوردم. خسته بودم:)) و نه فقط از اون جریان. از انگیزه و اعتماد به نفسم که رو به نابودی بود. از روحیه م. داشتم به این نتیجه میرسیدم که هیچ استعدادی تو رشته م ندارم. که هیچوقت قرار نیست سر و کله زدن با یه مشت کلمات احمقانه و یه مشت صفر و یک رو دوست داشته باشم. هیچوقت قرار نیست از یاد دادن اینکه چی میخوام به یه ماشین احمق لذت ببرم. زور زورکی خودمو میکشوندم سر کلاس و هیچی نمیفهمیدم. یعنی گوش نمیدادم اصلاً. و جالبیش اینکه هنوزم هیچی نبود که به کامپیوتر ترجیحش بدم. اگه میخواستم بگم "من از رشتم متنفرم؛ کاش به جای مهندسی کامپیوتر میرفتم ... میخوندم" با هیچی نمیتونستم این جای خالی رو پر کنم.

روز دوم خوب و باکیفیت بود. با کمترین میزان اورتینکینگ و هجوم احساسات و بلا بلا بلا. تا هروقت دلم خواست خوابیدم و کلاسای صبحمو نرفتم؛ رفتیم خونه ی الف بزرگه اینا رو دیدیم؛ بعد هم اومدم و تا ساعت 4 صبح لیست انتخاب واحدمو نوشتم.

روز سوم روز انتخاب واحد بود؛ به یه سال بالاییعی هم گفته بودم بیاد کمکم و شاید شانس منو باورت نشه هیولا ولی یه کد داشت که باهاش تو اولین ثانیه ای که پرتال انتخاب واحد باز میشد همه ی واحدامو یه جا برام برداشت:)) هنوزم وقتی بهش فکر میکنم پشمام میریزه:)) با اینکه بازم مجبورم هرروز پاشم برم دانشگاه ولی همه درسامو با بهترین استاد ممکن برداشتم:)) پوینت بهتر ماجرا این بود که انگیزم بهم برگشت! اومدم خونه و آ باهام حرف زد=) بعد از یه مدت طولانی. (آخه ن اومده بود پیشمون و من زود از پیششون اومدم خونه؛ و بعد از اینکه من اومدم آ رفته بود پیششون. که خدا ر شکر جشن زهرا اینا ر نموندم و زود اومدم چون باید حضور جفتشون با همدیگه رو تحمل میکردم و نه؛ هنوز اونقدری نگذشته که بتونم تواناییشو داشته باشم.) یه عالم حرف زدیم و حالمو خوب کرد=) خیلی حرفای خوبی زد. ترکیبشون با اتفاقات صبح باعث شد انگیزم دوباره برگرده و با حال خوب دوباره شروع کنم به تلاش کردن.

آیلار. اینو به عنوان اولین درس از زمستون امسال بپذیر. وقتی همش دنبال آدم واسه زندگیت میگردی؛ وقتی مدام به این ور و اون ور نگاه میکنی و منتظرشی؛ وقتی بیش از حد درگیر آدما میشی، با اینکه نمیخوای ولی کم کم خودتو یادت میره. پیشرفت شخصیتو. رشد کردنتو. سیریسلی؛ این آدمایی که الان دور و برتن -و خدا رو شکر بعد از چند سال خوب خودشونو دارن نشون میدن- حداکثر تا ده سال دیگه رو زندگیت اثر میذارن. ده سال دیگه قراره این ارتباط به سلام چطوری چه خبرای چند ماه یه بار تبدیل بشه. ولی کاری که تو الان واسه خودت انجام میدی، ذره ذره ی درسی که میخونی و مهارتی که به دست میاری، وقتی که واسه بهتر شدن تو کارت میذاری، همه شون قراره ده سال دیگه تو بهتر کنن.

دور و بر بودن آدما خوبه. کمک میکنه اوضاع بهتر شه. کمک میکنه یکى باشه که براش اتفاقا رو تعریف کنى و بفهمه چى میگى. کمک میکنه بهت بیشتر خوش بگذره. ولى نباید بذارى اونا محور اصلى زندگیت شن. که وقتى باهاشونى مشغولشون باشى و تو خلوت خودتم به اونا و حرفاشون و رفتاراشون فکر کنى. این خوب نیست. مخصوصاً واسه آدم کمال گرایى مث تو. که شور همه چیو در میاره و تا در نیاره ول کن نیست. لوک وات هپند.

مسئله اصلی زندگیت باید خودت باشی. همیشه. باید پیشرفت خودت باشه. بهتر شدن روز به روزت. آدما میان و میرن. بعضیاشونم میمونن، ولی اگه فکرتو بیش از حد درگیرشون نکنی و سرگرم کار خودت باشی خود به خود سطح توقعاتت ازشون هم پایین میاد. اونجوری آسیب هم کمتر میبینی. هدفاتو فراموش نکن. رویاهاتو فراموش نکن. احتمالاً تا شیش هفت سال دیگه -اگه از آلودگی هوا و جنگ داخلی و همه ی موانع طبیعی و انسانی سر راه جون سالم به در ببری:))- قراره کلاً یه جای دیگه زندگی کنی؛ شاید اون ور دنیا. اون موقع حتا اگه خودتم بخوای ارتباطتو باهاشون حفظ کنی چیزایی که یه روزی برات مهم بودن بی اهمیت ترین میشن. و خنده دار. اینه ماهیت گذشتن زمان. ولی پیشرفتای کوچیک کوچیکی که میکنی، قدمایی که خودت برای خودت بر میداری، اون موقع خودشونو نشون میدن. یه روز عقبو نگاه میکنی و خوشحال میشی که این بازی کثیف که اوجش تو پاییز 98 بودو تمومش کردی.

[پنجشنبه، ۵ دی ۱۳۹۸، ۱۹:۳۲]

چه سخته مرگ گل برای گلدون.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[يكشنبه، ۱ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۴۷]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan