و مهمترین ماموریت این روزا همینه.

ولی میخوام دوباره شروع کنم. میخوام حالمو خوب کنم. میخوام درست زندگی کنم و با کیفیت زندگی کنم و دیگه وقتایی که اتفاق خاصی نمیفته، دیفالت غمگین نباشم. نباید تسلیم شم. نباید بذارم این حالی که چند وقته زیاد میاد سراغم، تبدیل شه به جزئی از وجودم. نباید بذارم بچسبه بهم و ازم کنده نشه. نباید بذارم ناامیدی و حسای منفیِ دیگه همراهم بشن.

باید دست از درجا زدن بردارم. باید مشغول کنم خودمو و زندگی کنم. نه اینکه از دور وایسم و زندگی بقیه رو نگاه کنم.

نباید دست دست کنم. نباید به تعویق بندازم. نباید از برگشتن به زندگی بترسم.

[يكشنبه، ۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۷:۰۳]

rock bottom

از لحاظ روحی احتیاج دارم این هفته هم به خیر و خوشی بگذره و تموم شه.

که دغدغه ها و پنیکام یکم کمتر باشن و تو آرامش بشینم فک کنم ببینم کجای کارم و چیکار باید بکنم.

فی الواقع یه امتحانو بخاطر اتفاقات وحشتناکی که هفته پیش داشت تو مغزم رخ میداد غیبت کردم و صفر غیبت رد شده برام و معدلم که از اول ترم داشتم سعی میکردم بالای 18 شه و داشتم موفق هم میشدم، به مرز مشروطی رسیده. گند زدم قشنگ! فقط مشروط نشم؛ قول میدم دیگه غلط بکنم چیزی الویت تر از درس باشه برام.

نیاز دارم یه جوری اعتماد به نفسم به حالت معمولش برسه. واقعا بهش نیاز دارم واسه اینکه بتونم پروژمو بزنم. 6 روز مونده تا ددلاین و هنوز هیچ کار نکردم.

 

+دوستیمو از دست دادم؟ نمیدونم. شاید. ترجیح میدم الان بهش فکر نکنم.

[شنبه، ۵ بهمن ۱۳۹۸، ۲۲:۵۹]

Anti-suicidal note

اینو اینجا برات میذارم که همیشه یادت بمونه:
بعضى وقتا بدترین روزاى عمرت ممکنه تو بهترین روزاش اتفاق بیفتن.
نمیگم عظمت باید در نگاه تو باشد نه در چیزى که بلا بلا بلا -هرچند اونم نکته ى خوبیه:))) -
ولى چه خوب و بدو نسبى در نظر بگیرى چه مطلق، یه ویژگى از هر روز هست که مطلقه و تقریباً همیشگیه (خب، بجز روزِ مرگت یا اگه یه وقت تصمیم بگیرى با دوره تناوب ٢٤ ساعت، دور زمین بچرخى)
و اون اینه که... هر روز زندگى تموم میشه و مى گذره. و وقتى گذشت، دیگه تموم شده و فقط یه سرى دیتا که نصفشون واقعى نیستن و برداشت مغز تو از اتفاقاتشن جا مونده.
یه روزایى، زنده موندن و اون روز رو به پایان رسوندن بدون تسلیم شدنت در برابر وسوسه ى ترک زندگیت به مقصد یه ماهواره ى زمین ثابت، مث گرفتن جاییزه ى نوبل تو یه سرى روزاى دیگست.
پس... کانگرجولیشنز. یو مِید ایت.


شاید برات جالب باشه که بدونى چى شد، هیولا.
موقتاً آرومم. ولى بعد از اتفاقاى بزرگ، مغز من دیر شروع به پروسس کردن و نشون دادن احساساتش و واکنشهاش نسبت به اتفاقات افتاده مى کنه. واسه ى همین چند روز دیگه میام و مى نویسم.:)
[پنجشنبه، ۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۰۹]

می‌ترسم؟ Like hell.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[چهارشنبه، ۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۰:۴۵]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan