از وقتی مرحله دو تموم شده روزی هشت قسمت سریال میبینم. نان استاپ، بدون اینکه کوچکترین اهمیتی داشته باشه که درموردم چی فک میکنن. که یه آدم خودخواه تنبل تن پرورم. خب که چی؟ من یکی از بزرگترین امتحانای زندگیمو گذروندم! حق دارم قبل اینکه برگردم به ادامهی المپیاد، دو هفته استراحت کنم. دو هفته واسه خودم باشم!
سریال خوبیه. اولین سریالیه که تونستم تا سیزن 3 ش دنبالش کنم و عین چی منتظر ادامش باشم که هر هفته سه شنبه ها میاد. آخرین سریالی که دیدم فرار از زندان بود؛ اونم وقتی فهمیدم مایکل قراره تو سیزن 3 و همینطور 4! از زندان فرار کنه یا فراری بده، با گفتن یه "وات دِ هل این چیه ساختین" و بعد، "چطور ممکنه آدمایی باشن که این سریالو تا فصل 5 ش دنبال کنن" لپتاپو بستم. این یکی، هرروز منو شگفت زده میکنه. حتا با وجود زندگی نباتی ای که فردا میشه یه هفته واسه خودم ساختم.
گفتم زندگی نباتی، هان؟ سوپرگرل منو افسون کرده، آره. همش دلم میخواد خودمو جای اون بذارم. جای عملیات های قهرمانانه ش. گذشتن از عشقش واسه نجات دادن مردمِ زمین. معتاد کنندست. اَبَر قهرمان بودنو میگم. حتا با اینکه اَبَر قهرمان نیستم. چون، سریال دیدن، منو از دنیای واقعی دور میکنه. منو از "من" دور میکنه و میبره سمت چیزی که دوست دارم باشم. یه موجود کامل و بینقص. خب، خیلی سخته که بخوای از این فضا بیرون بیای و وارد دنیای واقعی بشی.
من حس میکنم یه جورایی به سوپرگرل شبیهم. احتمالاً اینم از اون توهماییه که چارلی کلمکیس تو "مزایای سر به زیر بودن" داشت. هر قصهای که میخونی، خودتو جای قهرمان داستان تصور میکنی و باهاش همذات پنداری میکنی. ولی دتس نات دِ پوینت. من دیدم که سوپرگرل چجوری سختی میکشه که دو تا زندگی رو با هم هندل کنه. که چطور هم کارا دنورس باشه و هم سوپرگرل، و تازه، هیشکی هم از این حقیقت که جفت اونا یه نفر هستن بویی نبره. و بعد که مجبور شد عشقشو تو سفینهش بذاره و از زمین دورِش کنه، چطور سعی کرد دیگه کارا دنورس نباشه. فقط "دختر فولادی" باشه. و شبانهروزشو صرف مراقبت از مردم و اَبَرقهرمان بودن کنه. سخت شده بود، مث لقبش. فولادی شده بود. از دوستاش دوری میکرد. از خانوادهش دوری میکرد. به خودش اجازه نمیداد کارا باشه. خیلی رسمی با همه صحبت میکرد؛ و تنها چیزی که واسش مهم بود کارش بود. نجات دادن دنیا.
کارا دنورس، خودشو یه جایی درون خودش زندانی کرده بود. و به خودش اجازه نمیداد چیزی غیر از سوپرگرل باشه. فک میکرد انسان نیست؛ پس نباید درگیرِ انسان بودن باشه. نباید کسی رو دوست داشته باشه، نباید با دوستاش و خواهرش وقت بگذرونه، نباید خوشحال باشه... و بعد فهمید اینجوری نمیشه. نمیشه احساساتتو سرکوب کنی. نمیشه سعی کنی فولادی باشی؛ هرچند که بدنت مث فولاد سفت و سخت باشه.
امشب، قسمت دوم سیزن سوم سوپرگرلو تموم کردم. چیزی نمونده برسم به بقیه طرفدارا که هرروز منتظرن سه شنبه بشه و یه قسمت جدید بیاد. اما، درحالی که منتظر بودم قسمت سوم کامل دانلود شه، یچیزی عجیب به نظرم اومد. نگاه کارا به الکس، اون لحظه ای که بهش گفت من انسان نیستم. حالتِ جشماش... خیلی آشنا بود. خیلی فک کردم. تهش معلوم شد که... این، نگاهِ من به خودمه. من دارم خودمو گول میزنم. من خودمو با پروژههای درسی، با ابزاری که دور و برم هست، با قصهی بقیه آدما، مشغول کردم. اونقدر مشغول کردم که خودمو یادم رفته. این آیلار نیست. این یه روباتِ درسخونِ سخت کوش (فقط در زمینه درس) عه که تو جلد آیلار رفته. من خیلی وقته که تلاش برای انسانِ بهتری بودنو کنار گذاشتم و این، همون چیزیه که میلنگه. فک میکردم تنها وظیفهم طلا شدنه و به بقیه هدفای زندگیم رسیدن. ولی، من هدف اصلی رو فراموش کردم. زندگی کردنو. مث رود بودنو. تو زمینه های دیگه، آره، من مث رودم. واسه خودم هدف انتخاب میکنم و با تموم وجود سعی میکنم بهش برسم و وقتی بهش رسیدم دنبال هدفای بزرگتر میگردم. ولی متوجه شدم که خیلی وقته مث یه مرداب تو یه جای بوگندو گیر افتادم. من خیلی وقته هیچ تلاشی نکردهم که خودمو تغییر بدم. که دنبال خودم بگردم. که خودمو بهتر کنم. کارهایی رو انجام بدم که ربطی به درس خوندن و تفریح کردن -و زنده موندن- نداشته باشه. نمیخوام بگم هنوز همون موجودی هستم که دو سال پیش بودم. قطعاً زمان باعث شده من بزرگتر بشم. اما... خودم باعث نشدم. خودم هیچوقت سعیی واسه تغییر کردن نکردم. راهِ راحت ترو ترجیح دادم. درست مث اینکه با یه سوال اونقدر سر و کله بزنی تا حل شه یا اینکه بری جوابو از یه معلم بپرسی. و "کارا"یی که امشب تصمیم گرفت هرچند شکسته، اما به زندگیش ادامه بده، درست شبیه اون دانشآموزی بود که به جای دررفتن از سروکله زدن با مسئله و پرسیدنش از کسی که بلده، تصمیم گرفت اونقدر با مسئله سروکله بزنه تا شکستش بده. تصمیم گرفت سعی کنه آدم بهتری باشه. همون تصمیمی که من دو ساله نگرفتمش. فراموشش کردم. تقصیر زیاد شدن درسهامم نیست؛ تقصیر راحت طلب بودنِ خودمه. تا امشب، من توهم اینو داشتم که چون درس میخونم، قرار نیست کار دیگهیی انجام بدم. نه تا وقتی المپیاد تموم شه. اما ته دلم اینم میدونستم که بعدِ المپیاد قراره این موضوعو گردن دانشگاه بندازم و بعدش گردن کار کردنم و بعدش گردنِ چیزای دیگه. و من، درست نمیشم تا وقتی که بخوام دیگه مرداب نباشم. چون امشب، دختری رو دیدم که کاری کرد که قدرتمند ترین مردِ جهان، پسرخالهش، سوپرمَن، بهش گفته بود اگه جای کارا بود نمیتونست انجامش بده. و هیچکس ازش توقع نداشت که بتونه اون دکمه رو فشار بده و مان-اِل رو تاابد از دست بده. اما اون این کارو کرد. و بعد، تونست چیزای خیلی بزرگتری انجام بده. تونست بیست و چهار ساعته سوپرگرل نباشه اما شهرو نجات بده. تونست کارا دنوِرس "هم" باشه و شهرو نجات بده، و باز هم یه قهرمان باشه.
پس... منم میتونم. چون، من آیلار "هم" هستم. مگه نه؟