از سرى سوالهایى که تا ابد بى جواب مى مونن.

مى ترسم. از عوض شدن مى ترسم. اگه الان برمیگشتم و خودمو به آى لارِ راهنمایى معرفى مى کردم احتمالاً باور نمى کرد تو سه سال انقدر فرق کرده باشه. احتمالاً شوکه مى شد و شاید ناامید. و احتمالاً اگه منِ سه سال دیگه م الان بیاد پیشم منم همین حسو خواهم داشت. ناامیدو نمى دونم ولى مطمئنم شوکه مى شم.اینا از بدیهیات روزگارن. عوض شدن در اثر زمان. ولى چیز عجیب غریبیه. نمى تونم هضمش کنم. هیچوقت ـم قرار نیست هضمش کنم.چند وقتیه همش برمى گردم و از خودم مى پرسم؛ مى ارزه؟ مى ارزه زندگى کردن؟ مى ارزه به این همه چیزاى عجیب غریب و غیرقابل درکى که سرمون میان؟ نکنه همش داریم خودمونو قانع مى کنیم که آره مى ارزه؟ نکنه داریم به خودمون دروغ مى گیم؟ نکنه هممون حقیقتو یه جایى ته دلمون بقچه پیچش کردیم و چپوندیم یه جایى که چشممون بهش نیفته هیچوقت؟ نکنه لحظه ى آخر حقیقت بالاخره موفق شه از جایى که مخفیش کردیم بیرون بیاد و شکل یه "نه" ى بزرگ باشه؟ نکنه باعث شه همه حسرتامون بیان جلو چشمامون و به خودمون جواب بدیم، نه، نمى ارزید. زندگى اونقدرى که سختى کشیدیم براش، زیبا نبود.نکنه عین اون بچه کوچولویى بشیم که دلش یه اسباب بازى رو خیلى مى خواد و انقدر بى تابى مى کنه تا براش بخرنش؛ و انقدر بى تابى و گریه و زارى کرده که وقتى بالاخره اسباب بازیه به دستش مى رسه خسته تر از اونیه که باهاش بازى کنه؛ و مى ندازتش یه گوشه که بره بخوابه..؟
🎧:Remember me - Marcelo Zarvos
[چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۰۷ ق.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan