یه شعرى تو حلقه ى راهنمایى هست، که بچه ها هنوزم بعضى موقعا صبحا تو حلقه مى خوننش.
یه قسمتیش اینه؛
"باید با خیال پریدن شکارچیان را آشنا کنیم
تا هیچ بادبادک سفیدى در آتش گلوله نسوزد."
و اون روز رو یکى از دیواراى یه گوشه ى متروکِ مدرسه، یه نوشته دیدیم که انگار سعى کرده ن پاکش کنن و نشده.
***
امروز تو کتابخونه، وسط شیمی خوندن، دوباره تو فکرای بی سر و ته گم شده بودم. یاد نون افتادم. یاد رفتارش با من جلوی دوستم، وقتی بعد از سه ماه تازه دیده بودمش. یاد دفعه قبلی که همو دیدیم افتادم. یاد اون همه دردسری که بخاطرش به جون خریدم و تهش من و ذوقهامو با خاک یکسان کرد. یاد همه لحظاتی افتادم که دلم آروم آروم و بی صدا از دستش ترک برداشته.
راستشو اگر بخوام بگم، خیلی وقته که دیگه روش حساب نمیکنم. اما امروز، وقتی فکرش یهو از ناکجا آباد اومد و دو ساعت تمام رو سرم آوار بود، به جنون رسیدم. دلم میخواست زنگ بزنم بهش و هرچی به دهنم اومدو حواله ش کنم. هرچی تو مغزمه رو با صدای بلند رو بهش فریاد کنم و تموم شه. و این چند تا پیوندی که هنوز از این طناب پوسیده ی دوستیمون باقی مونده رو خودم با دستای خودم ببرمشون و خیالم راحت شه.
تو قسمت آخرِ سریالی که این روزا نشون میده، شخصیت اصلی داستان شوهرشو تا خونه ی دوست دختره تعقیب کرد و رفت زنگ واحدشونو زد و اون دو تا رو با هم دید و مطمئن شد. و بالاخره تونست یه بهونه ی اساسی پیدا کنه واسه اینکه سمی ترین آدم زندگیشو که سمش تو همه زندگیش رخنه کرده از زندگیش حذف کنه و بعد ادامه بده.
احمقانست ولی داشتم فکر میکردم کاش آدمای سمی زندگی من هم یه خیانتی در همین حدود در حقم بکنن که بهونه ی حذف کردن تمام و کمالشون دستم بیاد. بی اینکه نگران ضربه خوردنشون باشم. بی اینکه نگران بد شدن حالشون باشم.
خیلی ترسناک شده م. خیلی بهم فشار اومده که چنین آرزویی کرده م. اونم واسه آدمی که اگه بدونید کیه، دهنتون از تعجب باز می مونه.
***
این روزها دارم جلد دوم "آتش بدون دود" نادر ابراهیمی رو میخونم. یه تیکه ایش از روزگار آلنی وقتی واسه درس خوندن و پزشک شدن از صحرای ترکمنها میره تهران و اونجا همش با خیانتهایی که اشراف زاده ها دارن در حق ترکمنا میکنن روبرو میشه و مجبور میشه واسه اینکه سرشو به باد نده جوری رفتار کنه انگار هیچی نمیفهمه.
واقعاً وضعیت ما هم وقتی از ایران بریم همینجوری میشه؟
من هنوز درست نمیدونم که چی میخوام. نمیدونم میخوام واسه همیشه زادگاهمو فراموش کنم و این فرصت کمی که واسه زندگی دارمو درست و با کیفیت زندگی کنم، یا اینکه درس بخونم و برگردم اینجا و تنهایی اوضاع مردمو بهتر کنم. به نظرم هرچقدرم که من به تنهایی تلاش کنم اینجا درست نمیشه. تنها راه درست شدن اینجا اینه که زمین دهن باز کنه و همه ی چیزایی که تو این بازه ی طول و عرض جغرافیایی هست رو تو خودش ببلعه و از کود زیاد، یه جنگل بزرگ اینجا به وجود بیاد. اما خودمو چیکار کنم؟ اون تیکه قلبم که از بچگیم میتپیده واسه این خاک رو چیکارش کنم؟ چطوری تو روی خودم وایسم؟ اصلاً اگه از اینجا برم دیگه دلخوشیعی میمونه برام؟
اگر بمانم، کجا بمانم؟
و گر گریزم، کجا گریزم؟
این نامردیه. این ناعادلانست که من بدون اینکه خودم بخوام جایی به دنیا اومدم که موندن توش، اگه نخوای شرافت و اصولتو زیر پا بذاری مرگه. نا عادلانست که بدون اینکه خودم بخوام عشقی تو قلبم هست که نمیتونم ازش چشم بپوشم. ناعادلانست که اگه بخوام تو آرامش زندگی کنم، باید همه زندگیمو با یه محدودیت 30 کیلویی جمع کنم تو چمدون و آدما رو، کتابا رو، خاطره ها رو، کودکی و نوجوونیمو، ریشه هامو پشت سرم جا بذارم و پله های هواپیما رو بالا برم و شاید بخش زیادی از عمرمو تنها باشم...
***
دیروز صبح، مجری تلویزیون داشت داستان کارتون "بی خانمان" رو به صورت خلاصه تعریف میکرد و بعدشم آهنگ تیتراژشو پخش کردن.
من هیچوقت بی خانمان ندیدم. حتا یه قسمتشو. حتا
نمیدونستم راجع به چیه. ولی با شنیدن حرفای خانومه -که آن چنان هم پر سوز و
گداز نبودن- و آهنگ کارتونه، بغض به گلوم چنگ انداخت و میخواستم گریه
کنم.
ساعت هفت صبح.
گریه م مطمئناً از کارتونی که هیچوقت ندیده م نبود. از چیزایی بود که مغزم فهمیده و نتونسته، یا نذاشتهم بهشون واکنش نشون بده.
من هیچوقت نتونسته م از دست فکرام گریه کنم تا آروم بشم. فکرامو سپردم دست کلمه ها، شاید اونا بدونن با فکرام چی کار کنن...
[پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۵۲ ب.ظ]