پشت خط موزاییکا

یهو دیگه نتونستم تحمل کنم. بدون اینکه به کسى توضیحى بدم کاپشنمو برداشتم و زدم بیرون.  رفتم پشت بوم و واسادم به نور شهر خیره شدم. ارتفاعو نگاه کردم و به خودم گفتم مى بینى؟ همه چى همینقدر ساده مى تونه تموم بشه. همینقدر ساده تو هم مى تونى تموم بشى. درست مث صبا. حالا دو سه سال زودتر. اما تو ته قلبت مى دونى، همیشه مى دونستى، که همیشه دو تا انتخاب وجود داره. همیشه مى شه وایساد و جنگید یا مى شه به قصه پایان داد. تو انتخابت زندگى بخشیدنه. تو انتخابت جنگیدنه. تو ترجیح مى دى جورى رفتار کنى که تهش به خودت بدهکار نباشى. به خدا بدهکار نباشى.
بارون میخورد به کاپشنم. خیس خالى شده بودم اما به هیچ جام نبود. دو ردیف موزاییک مشخصو انتخاب کردم و شروع کردم راه رفتن با سرعت زیاد. هرچى بیشتر راه میرفتم از داغى درونم کمتر مى شد. یه ربع گذشت. دیدم دارم خالى میشم ولى اینجورى فایده نداره. اگه برمیگشتم پایین دوباره به همون حال قبلیم دچار مى شدم.
شروع کردم زیر لب با خودم حرف زدم. همه چیو با صداى بلند واسه خودم توضیح دادم. خودمو بغل کردم. به خودم گفتم باز میشه این در، صبح میشه این شب صبر داشته باش. صبر داشته باش زمان بگذره. گذشت زمان همه چیو واضح تر مى کنه. به خودم گفتم نذار متوقفت کنن. گفتم تو مسئول رفتارا و انتخاباى هیشکى تو دنیا نیستى جز خودت. اول و آخر باید به خودت جواب پس بدى. پس جورى زندگى کن که تهش از خودت راضى باشى. که با اصولت جور دربیاد.
سه ساعت و نیم زیر بارون راه رفتم و زیر لب با خودم حرف زدم. از خودم سوال پرسیدم و جواب دادم. تهش به خودم گفتم مث صبا باش. صبا هم مى دونست حق انتخابى وجود داره. مطمئنم مى دونست. اما شاید صبا فلسفه زندگیش با تو فرق مى کرد. تو قراره تا جایى که مى تونى آدما رو نجات بدى.

وقتى حس کردم دیگه حرفى ندارم به خودم بزنم، رومو کردم به آسمون. بلند پرسیدم کمکم مى کنى؟

بارون شدیدتر شد.
[دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۶:۵۲ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan