کاش قصه ها واقعى مى شدند.

غرق شدن توى داستان زندگى آدما رو خیلى دوست دارم. خیلى خیلى زیاد.
بعضى روزا مى خوام از زندگى خودم فرار کنم. یه گوشه به حال خودم رها بشم و پناه ببرم به داستان زندگى یه آدم دیگه.با سریال، کتاب، فیلم، هرچى.
یه بدى داره. واقعى نیست. از جهت اینکه از زندگى خودم مى مونم و زبونم لال، بیهودست گوش دادنشون نمى گم ها، از این لحاظ واقعى نبودنش بده که نمى تونى با شخصیتاى داستان ارتباط برقرار کنى. نمى تونى وقتى دلشون گرفته بغلشون کنى. نمى تونى سرشونو بگیرى به شونت و اشکاشون بریزه رو آستین پیرهنت. نمى تونى بهشون بگى غصه نخور. اینم مى گذره. نمى تونى بهشون یادآورى کنى قوى بمونن. مث یه ناظر ساکت و خاموش فقط مى تونى افتادنِ اتفاقها رو تماشا کنى. مى تونى رنج کشیدن آدمى که از ته دلت درکش مى کنى و باهاش خندیدى و گریه کردى و با اینکه نمى شناسدت، مى شناسیش و یه مدت باهاش زندگى کردى رو ببینى و نتونى کارى براش بکنى.

این همون بدترین و بزرگترین غصست برا من. تماشاى رنج دیگران، وقتى کارى از دستت بر نمیاد. و این غصه موقع کتاب خوندن و فیلم و سریال دیدن بیشتر خودشو نشون مى ده.

چى مى شد مثل مگى و مو تو قلبِ جوهرى، منم قدرت اینو داشتم که کتابها رو با صداى بلند بخونم و کشیده بشم تو دنیاشون؟:(
[دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan