که با خوندن جمله ى آخرِ کتابِ دوم، بغض امونمو برید.

بذارید نشونىِ درست بودنِ این جملات، نشونىِ اینکه ما همه مون این حرفا رو مى دونیم و جرئت و شهامتِ بلند گفتنشو نداریم، همین باشه که کسیکه قبل من، این کتابو از کتابخونه قرض گرفته براى خوندن، زیر این جملات رو خط کشیده. کمرنگ و نامحسوس؛ اما تأییدشون کرده.



گاهى اوقات با خودم آرزو مى کنم من که احتمالاً اونقدرى تو دنیا مهلت ندارم تا بفهمم سرنوشتِ اینجا و این خاکى که توش به دنیا اومده م و غصه ش، غصه ى منه، چى مى شه؟ کاش لااقل اونقدرى مهلت داشته باشم که هر هفت جلدِ آتش، بدون دود رو بخونم و بفهمم. وقتى بخونمش و بفهمم سرنوشت صحراى یموت و اینچه برون، چى مى شه، شاید اون وقت بفهمم -یا حداقل حدسى بزنم که دلم آروم باشه- که سرنوشتِ اینجا قراره چطور باشه... و قصه ى اینجا، این برهه ى زمانىِ سخت و تاریک و طولانى، این بغضى که تو وجود همه مون ریشه کرده، قراره چطور تموم شه.


پ. ن. : من هیچ حدسی ندارم که بیان چرا عکسا رو اینطوری می‌چسبونه به پستا. من عکسا رو صاف گرفته بودم؛ تو پیکوفایل هم صاف باز می‌شن. حتا یه بار هم عکسا رو چرخونده شده و کج آپلود کردم که اثرشون حنثی بشه ولی بازم بیان عکسا رو همونطوری کج چسبوند!! من دیگه نمی‌دونم دیگه. شما دیوایستونو بچرخونید و صافشو بخونید. ارزششو داره.

آتش، بدون دودِ نادر ابراهیمی رو هم در اولین فرصت، کامل بخونید.
[چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۴۳ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan