بیا یه دیقه بشین، خسته باش...

امروز  فهمیدم به طرز عجیب غریبى هرچقدرم با رفیقام بهم خوش بگذره و بخندم بازم فرسنگها ازشون دورم. هر چقدر سعى کنم احساس تعلق طولانى مدت نمى کنم بهشون.
اما این دلیل نمى شه که خوشحال بودناشون، لبخند به لبام ننشونه. تاثیرى که خوشحال بودنشون روم داره واقعاً تعجب بر انگیزه.
و همینطور خانواده. مامان، بابا، امین، الهام. آروم بودنشون آرومم مى کنه. حاضرم هرکارى بکنم که یکم لبخند بزنن و از فشارى که رو دوششونه یذره برداشته بشه.
عصر داشتم به امین مى گفتم حس مى کنم دیگه هیچ لذتى تو دنیا وجود نداره برام. دلم لذت پوچ و مسخره مى خواد. اگه از یه حدى بیشتر به همه چى دقیق بشى، دیگه لذتى وجود نداره تو دنیا. لذتى وجود نداره که مربوط به خودِ خودت باشه. هر چیم باشه تهشو اگر بگیرى میرسى به اینکه یه آدمِ دیگه به واسطه ى اون کار خوشحال شده و تو هم از همین فکر لذت بردى. انگار دیگه "خود" وجود نداره، همون چیزى که چند وقته بش فک مى کنم. که شاید من زیادى غرق تو ماجراهاى دیگران شده م و واسه خودم چیزى نگه نداشته م.
بیست و نهم بهمن براى خودم نوشته بودم؛
"انقد سعى کردیم از غم دور و بریامون کم کنیم
انقد که غمشون انگار غم ما بودانقد که هروقت حالشون خوب بود حال ما هم خوب مى شد
نفهمیدیم چى شد، کى، کجا، خوشحالیاى خودمونو گم کردیم. الان خوشحالى برامون خوشحال بودنِ عزیزامون معنى مى شه.
خودمون چى پس؟ هوم؟
اگه یه روزى بیاد که هیچکس برامون اونقدرى عزیز نباشه اون وقت چجورى خوشحال کنیم خودمونو؟
باید بگردیم باز آدم پیدا کنیم یا باید سعى کنیم خودمونو دریابیم؟
اصلاً چجورى آدم خودشو دریابه؟ "خوشحالىِ آیلار بدون وابستگى به هیچکس تو دنیا" یعنى چى؟ "
اصلاً لذت یعنى چى؟ همین دلخوشیاى کوچیکى که این روزا بهشون بى حس شده م. سر صبح کوه رفتن و فریاد زدن و دیوونه بازى دراوردنا. آخر شب، تو خونه ى سوپِر بهم ریخته دنبال یه قابلمه گشتن و یه شام ساده پختن و دورِ هم خوردنش، درحالیکه یه حواسمون به اضافه اومدنِ چوب پردست.
زندگى همین شلوغیاى الکیش قشنگه دیگه نه؟ همین چیزاى کوچیکن، همین آدماى مختلفن که لحظه ها رو پر مى کنن. اگه نباشن، همه چى تبدیل مى شه به یه خلاء بد. که نمى دونى باید باهاش چى کار کنى.
چیزاى کوچیک. لحظه هاى کوچیک. بودناى موقت، در عین طولانى به نظر اومدنشون. چون عمرمون به بیشتر از این قد نمى ده. عقلمون زایل مى شه اگه بیشتر از اینو بخوایم. نمى رسیم به خوشحالىِ مطلق واقعى.
تکلیف چیه؟یعنى میشه ایده آل گرایى مث من اینو تو مغزش فرو کنه؟ مى شه کارى کنه که در نهایت فقط شونه هاى مغزش بالا بیفتن و مغزه بگه چمیدونم، هر جور دوست دارى همونجورى خوشحال مى شم؟
باید دید!
[سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۵۶ ق.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan