بزرگ نشو بچه.=)))

سر صبحونه داشتیم راجع به ترس از هیجده ساله شدن حرف مى زدیم
بعد زهرا گفت من خیلى ترسیدم وقتى هیجده سالم شد، چون کوچیکترین عضو خونواده بودم و انگار دیگه همه بزرگسالن تو خونه.
کیمیا پرسید چرا؟ چه ربطى داره؟
من گفتم وقتى آدم دور و برش یه بچه باشه که هنوز "بزرگ" حساب نمى شه 
انگار دنیاش قشنگتره
چون هرچقدم همه چى کثیف و کثافت باشه دلش خوشه به اون. که یه وجودِ عارى از گناه هست هنوز. و بهش یاداورى مى کنه که زندگى هنوزم مى تونه قشنگ باشه:)
انگار یه نقطه ى نورانى اون گوشه قلبمون هست که تو تاریک ترین روزامونم دوسش داریم و دوسمون داره. که دلمون که گرفته و میبینه ناراحتیم میاد میشینه کنارمون و میگه میخواى با دوستام نرم بیرون حرف بزنیم یه کارى کنیم حالت خوب شه؟=)
[چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan