و پر از لبخندم.

داشتم حرفاى چند ماه قبلمو اینجا مى خوندم. سه تا مورد پیدا کردم که تو لحظه اى که داشتم مى نوشتمش واقعاً مى خواستمشون و اصلاً فکر نمى کردم محقق بشن. بلکه م موقع نوشتنشون با خودم فکر کرده بودم که محاله این اتفاق بیفته.

حالا که مى خونمشون، تقریباً اتفاق افتاده ن برام:) یا حل شده ن.

فکر کنم اولین بارى باشه که تو یه زمینه اى، همه چى دقیقاً همونجورى مى شه که من خواسته م. همیشه یجورى مى شد که انتظارشو نداشتم، ولى لزوماً بد نبود. ولى اینکه دقیقاً همون شه که مى خواستى، لذتى داره بس عجیب.

و قدرتِ گذرِ زمان رو هم حس کردم. همش مى گن همه چیرو بهتر مى کنه ولى حالا به عمق این حرف رسیده م.


دو روزه که بجاى اینکه برم کتابخونه ى نزدیک خونه مون، با نازلى و پارمیس مى رم کتابخونه ى دانشکده فنى تهران. همونجا که توش اردوى عید داشتیم. و به قدرى فضاش زیباست که خود به خود وقتى اونجام حال روحیم دو سه لِول بهتره. مثل دوران عید که تو کُلش، فقط یه بار حالم بد شد. و اونم دو روزه خوب شدم. واقعاً مى خوام که اونجا خونه م بشه:)


خیلى خسته م. سه شبه که کم مى خوابم. اینا رو دیشب باید مى نوشتم ولى چشمام باز نمى شدن. ولى الان مى خوام برم بخوابم واقعاً دیگه. با حالِ خوب.:]

[پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ق.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan