امشبُ بغل کن... کارپه تو دیِم کن.

امشب تو بالکن وایساده بودم و داشتم آسمونو نگاه میکردم. بعد یهو از خودم پرسیدم مگه دنیا چند روزه؟ مگه چقدر قراره زنده بمونیم که اینقدر غمگین و یکنواخت روزا و شبامونو سپری میکنیم؟ پس کی قراره بریم و برسیم به اون چیزایی که آرزومونه؟ کی قراره همون آدمی بشیم که همیشه منتظر بودیم یه روز سرمون خلوتتر شه و برای اون آدمه شدن تلاش کنیم؟

همش غم. همش دلتنگی. همش دیدن سریالای کش دار. همش رمان خوندن. کارای نه چندان بد؛ ولی تکراری. زورزورکی درس خوندن و حداکثر تلاش واسه اینکه معدله زیر هیفده نیاد! که چی بشه؟ اگه دنیا همین فردا تموم شه چی میشه؟ اون چند روزی که فکر میکردم جنگ میشه، یه آن از سرم گذشت که من هیچوقت ویولن سل یاد نگرفتم. هیچوقت حرفه ای ورزش نکردم؛ هیچوقت معلم نشدم. هیچوقت نشد که تعداد کتابایی که تا حالا خوندم به تعداد کتابای وانت تو ریدَم برسه تو گودریدز. هیچوقت درست و حسابی تاریخ نخوندم. هیچوقت نَشِستم عین آدمیزاد برنامه نویسی یاد بگیرم. هیچوقت عکاسی نجومی یاد نگرفتم. هیچوقت رانندگی نکردم. و هزار تا هیچوقت دیگه...

یه آدمی تو مغز من وجود داره که اسمش آیلاره ولی زمین تا آسمون با آیلار الان فرق داره. اون آیلار خوشحاله. از ته دلش. آرومه. وقتی با خودش تنها میشه با خودش مهربونه. واسه خودش وقت میذاره. مغز من مدام اون تصویرو نگاه می‌کنه. هرروز چشمم بهش می افته و چند تا آپشن جدید بهش اضافه می‌کنم. ولی مث همون تابلوی خوشکلی که میذاری رو میزت و بعد از یه مدت چنان بهش عادت میکنی که دیگه حتا نمیبینیش، یا همون جمله انگیزشی ای که یه زمونی از جا بلندت کرده بود و لاک اسکرین گوشیت گذاشتیش اما دیگه حتا وقتی صفحه گوشیتو روشن میکنی، اونقدی واینمیسی که بخونیش، اون آیلار هم بودنش برام عادی شده. یه آدم دیگست. یه آدمی که قیافه و اسم منو داره و یه عالم توانایی بیشتر از من.

کانال روژان رو میخوندم امروز. تصمیم گرفته بود رخوت و افسردگی رو تموم کنه. هستی تو اینستاگرام متن شرقی غمگینو گذاشته بود. خط به خطشو دوباره خوندم. یاد زمستون دو سال پیش افتادم. بعد پشمام ریخت: چون دقیقاً 26 دی 96 بود. که تصمیم گرفتم نذارم خورشیدمون بمیره. که تصمیم گرفتم بخندم با اینکه غمگینم. چه تصادف عجیبی.

آدمیزاد اگه نخواد خودشو مجبور کنه هیچ اتفاقی مجبورش نمیکنه که خوشحال باشه از ته قلبش. دنیا انقدر مزخرفه که نمیشه توش خوشحال موند. باید به روزنه های کوچیک نوری که گیرت میاد چنگ بزنی. همینه. هیچوقتم عوض نمیشه. هیچوقت یکی نمیاد یه چراغ قوه ی غول پیکر بده دستت که راهت روشن شه. این حرفا رو همه مون از حفظیم. ولی آیا واقعاً واسه یه جا نموندن، واسه نزدیک شدن به اون آدمه که تصویرشو تو مغزمون داریم، تلاش میکنیم؟

غمگین بودن آسونه این روزا. همه جا پره از خبرای مزخرف. از آدمای مظلومی که دارن ظلم میبینن. از ظالمایی که می نشینن رو صندلی و واسه یه ملت حکم صادر میکنن و اونقدر متعفنن که نمیدونم چطوری میتونن بوی گندی که  از مغز و وجدانشون میاد رو هرروز و هر لحظه تحمل کنن. خشم راحته. ناامیدی عین آب خوردنه. کافیه بهشون فرصت بدی. چنان از همه ور بهت حمله میکنن که با خودت میگی کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم...!

هدف بزرگ هست. همیشه هست. ولی اگه قبل از رسیدن به هدفه تو تموم بشی چی؟ جدی اگه همین لحظه زلزله بیاد و همه بمیریم چی میشه؟ آرزوهات یکی یکی قبل از اینکه نفس آخرو بکشی از جلو چشمات رد میشن و تو حسرت میخوری واسه تک تکشون... با خودت میگی کاش فقط یه کم فرصت داشتم. آدمی که تو ذهنت هرروز از جلو عکسش رد میشدی میاد جلوی چشمت و با نگاهش دنیا رو رو سرت خراب میکنه...

 

تو نسبت به خیلی آدما، خیلی آدم خوش شانسی بودی تا اینجا. از این شانسایی که داری استفاده کن. اینقدر حسرت چیزی که نداری رو نخور. اینقدر رو قهر و خشم و کینه و بغض متمرکز نشو. کم نداری ازشون تو زندگیت. ولی می تونی حال خوب هم داشته باشی کنارش... میتونی از چیزایی که -فعلا- داری و یه روز ممکنه همه چیتو بدی تا یه لحظه برگردن، لذت ببری. وقتی فرصت خنده با عزیزات پیش میاد از ته دلت بخند. وقتی چیزی تو دلته بلند بگو. از لحظه هات لذت ببر. فقط به تهش فک نکن. یه آدمی رو گذاشتی جلوت و هی به خودت میگی... من یه روزی این میشم. فعلا باید معدل الف دانشگاه بشم. فعلا باید سعی کنم اپلای کنم. اپلای که کردم، از ایران که رفتم، درسمو که اونجا ادامه دادم، پولدار که شدم، یه زندگی خوب که ساختم اونوقت میرم ساز زدن یاد میگیرم. ورزش میکنم. تاریخ میخونم. میرم داوطلب خیریه میشم. سفر میرم و همه ی دنیا رو میگردم. اون وقت زندگی میکنم.

ولی عزیزم منو ببین، مگه تو میدونی اصلا به این روزا میرسی یا نه...؟ خیلی ممکنه که قبل اینکه اون روزا رو ببینی، یکی از 1001 عاملی که ممکنه به مرگت منجر بشن اتفاق بیفتن و همه چیز تموم بشه.

نمیگم الان شرایط رسیدن به همه ی آرزوهاتو داری. هر کدومشون کلی داستان دارن هزار تا چیز لازم دارن. پول میخوان، وقت آزاد بیشتری میخوان واقعن، آزادی ای رو میخوان که تو نداری. ولی این زندگیعی که الان تو داری میکنی، همونیه که گفتم. منتظری لیسانست تموم بشه و اپلای کنی و بلا بلا بلا. درست نیست. بلند شو از جات. از فضای امنت بیرون بیا. جرئت به خرج بده یه طور دیگه ای از زندگیت لذت ببری. عامل خنده هات خودت باش نه یه مشت سریال طنز که از واقعیت دورت میکنن. قدر بدون. تو خیلی چیزا رو داری که بابتشون قدردان باشی... اینکه یه سری چیزا رو نداری باهاش تناقض نداره. بپذیر.

انقدر واسه بیرون اومدن از دایره امنی که برای خودت ساختی سعی کن که غم فرصت نداشته باشه بیاد بگه حاضر! دلتنگی نیاد بگه حاضر!

 

خیلی حرف زدم. بیا شرقی غمگینو یه دور اینجا هم بذاریم که بمونه، که یادمون بمونه، که آسون نشیم، ویرون نشیم، و نذاریم خورشیدمون بمیره. چون کم سو شده چند وقتیه.

 

(+)


"ای شرقی غمگین، وقتی آفتاب تو رو دید
تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد،تو گیسوی تو گم شد
آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید
ای شرقی غمگین تو مثل کوه نوری
؛ نذارخورشیدمون بمیره
تو مثل روز پاکی،مث دریا مغروری
نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین بازم خورشید در اومد
کبوتر آفتاب روی بوم تو پر زد
بازار چشم تو پر از بوی بهاره
بوی گل گندُم،تو رو به یاد میاره
ای شرقی غمگیـن چه سخته بی تو مردن
سخته به ناچاری به دندون لب فشردن
سخته توی مرداب گُل تنهایی کاشتَن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن
ای شرقی غمگیـن زمستون پیش رومه
با من اگه باشی،گِل و بارون کدومه؟
آواز دست ما،میپیچه تو زمستون
ترس از زمستون نیست،که آفتابش رو بومه
ای شرقی غمگین،
تو مثل کوه نوری،نذار خورشیدمون بمیره،
تو مثل روز پاکی ،مثل دریا مغروری
نذار
خاموشی
جون
بگیره.”

[چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۳۲ ب.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan