شکر.

خوبى داشتن روزاى جهنمى (ماههاى جهنمى، یا حتا سالهاى جهنمى) تو زندگى اینه که وقتى تموم شدن، تا مدتها از زندگى نهایت لذت رو میبرى و با کوچیکترین قشنگى و اتفاق خوشحال کننده، عمیقترین ذوقها رو مى کنى.

زندگی خوبه. داره خوش میگذره بعد از مدتها، و خوش گذشتنش از نوعیه که میپسندم و نگرانیعی بابتش ندارم: به آدمای دیگه وابسته نیست. کلاً در ایزوله ترین حالت ممکن دارم به زندگی ادامه میدم و دیگه اذیتم نمیکنه. احساس تنهایی نمیکنم، چون آدما رو از خودم دور نمیکنم. فقط نبودنشون فرقی تو حالم ایجاد نمیکنه و فک کنم این چیز خوبیه.

جمعه ی هفته دیگه عروسی الف بزرگه ست. کارایی که باقی مونده بخش زیادی از وقتمو میگیرن. ولی بجز اون، تو جشن عید دانشکده هم هِد شلوغترین و تو چشم ترین گروه شدم کاملاً اتفاقیی:))) خدایی فک نمیکردم این همه آدم منو بشناسن و در مرحله بعدی تا حدی قبولم داشته باشن که بخوان بهم رای بدن!! اصن از دیروز هر بار بهش فک میکنم پشمام میریزه. نمیدونم چطوری هم قراره عروسی خواهرمو هندل کنم هم تزیینات جشنو:)) ولی خوشحالم. ترسیده م ولی یه ترسیده ی خوشحال. هیجان خوبیه. و باعث شده از منطقه امنم به شدت فاصله بگیرم. از چالش داشتن تو زندگی لذت دارم میبرم دوباره. حالا امیدوارم از اون ور بوم نیفتم البته:))) چون این ترم قراره معدل الفم بشم. قراره دو جا هم کار کنم و لازمه ش اینه که برگردم درسای المپیادو دوباره بخونم. خلاصه که پرقدرت استارت زدم ترمو =)) یه جمله ای بود که باستر میگفت:

The good thing about hitting rock bottom, there's only one way left to go and that's UP!

دارم به عینه میبینم که راست میگفت و خوشحالم. خوشحالم و قدر حال خوب داشتن و اتفاق داشتن و پر بودن زندگیمو بیشتر میدونم حالا. دارم میتونم از این مرحله ی کذایی گذر کنم و خوشحالم. خوشحالم. خوشحالم. بابت همه ی اتفاقای امسال. مخصوصا بداش. بداش ساختنم. پیرم کردن ولی دارن میسازنم. دارم از ایده آل گراییم دست برمیدارم. دارم چیزا رو در حد خودشون جدی میگیرم. دارم از لحظه لذت میبرم، و دارم قویتر میشم. این از همه چیز برام مهمتره. دلم میخواد آدم قویعی باشم. دلم میخواد سمبل محکم بودن باشم واسه اطرافیانم.

از بچگی دوست داشتم دختر بودنمو مث شمشیر بگیرم تو دستم و با کمکش بجنگم و پیروزیمو بکنم تو چشم همه ی اونایی که فکر میکنن دخترا ذره ای از پسرا کمترن. چیز خوبی نیست. عقدست. عقده ی درونیعی که با من بوده همیشه؛ به دلیل حرفایی که از اطرافیانم میشنیدم. و دقت کرده م که چقد این موضوع تو همه ابعاد زندگیم داره تاثیر میذاره. انگار لجم. همین دیروز. دیدم که هیچکدوم از دخترا داوطلب نشد واسه ی هد بودن. و با اینکه خروار ها کار بر سرم ریخته شده بود داوطلب شدم. چون نمیخواستم مهر تایید بخوره به ذهنیت آدما. نمیخواستم فک کنن دخترا کمن. دخترا بی عرضه ن. مشکل اکثز دخترا اینه که خودشونو بی عرضه میدونن. یا چون دختر بوده ن بی عرضه و لای پر قو بار اومده ن. حرصم میگیره از این موضوع. حرصم میگیره از خود باوریعی که ندارن. و از خودمم حرصم میگیره که برابری میخوام ولی در نهایت بازم به جنسیت آدما بیشتر از حد توجه میکنم. ولی از وقتی به این تمایل روانیم و این حس مسئولیتی که نسبت به همه دخترا و زنا دارم و حس میکنم نماینده همه شونم (:|) توجه کرده م، دیده م که انگیزه ی خیلی جاهای تو زندگیمه. که به ملت بفهمونم اینطوری نیست. ولی واقعاً یه نفری چیکار مگه میشه کرد؟:))

نمیدونم این شاید اصلا انگیزه ی درستی نباشه، آدم نباید اینقد رو جنسیتش تمرکز کنه. ولی من هرروز دارم میجنگم راجع بهش. شاید واسه همینه که اینقدر بولده برام. تمام تلاشم بر اینه که تعادل رو حفظ کنم.

و ایشالا که از پس این همه کاری که واسه خودم درست کردم خوب بر بیام :))

[چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۸ ق.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan