امروز خیلی به تغییرات برق چشمای آدما تو عکسا در گذر زمان فکر کردم.

روزایین که هیچوقت در کل زندگیم فکر نمیکردم ببینمشون

حس میکنم متعلق به یه جهان دیگه ن این روزا! و زندگی کردن توشون جزو عمرمون حساب نمیشه

پر از انواع و اقسام نگرانیای ریز و درشت

تا دیروز تو هول و ولا بودیم که نکنه عروسی کنسل شه! آخرم وقتی کنسل شد که فکر میکردیم دیگه قطعی شده و همه چی رواله و تنها نگرانیمون این بود که نکنه واقعاً اتفاقی بیفته؟

اگه به من بود همون اول خودم کنسل میکردم ولی خب الانم فک میکنم که خب اوضاع قطعا بهتر نمیشه حداقل تا شیش ماه! خواهر من که شنبه قرار بوده بره سر خونه و زندگیش باید شیش ماه دیگم بلاتکلیف بمونه یعنی؟ اصلاً نمیتونم تصور کنم حسشو. اگه جاش بودم نمیدونم چیکار میکردم. اول که گرونی وحشتناک و بیکاری، بعد جنگ داخلی آبان:) بعد جنگ خارجی!! بعد هواپیما، الانم که اینطوری. واقعاً چرا خب؟ :)) واقعا نمیدونم چرا. اصلن دیگه زندگی عادی رو یادم نمیاد. شرایط زندگی عین تماشای سیرک شده، وقتی یه نمایش تموم میشه اطمینان داری که بعد از اینم یه چیز دیگه هست با این تفاوت که واقعاً نمیشه فهمید کی تموم میشه این سیر عجیب اتفاقات.

 

***

 

چیز دیگه ای که خیلی وقته تو مغزم میوتش کردم همون داستانیه که آخر پاییز پیش اومد.

الان خیلی بهترم ولی هنوز خوب نشده م. هنوز وسط یه چیز کاملاً بی ربط، یه دیتیل از حرفا و خاطرات یادم میفته که عذابم میده برای چند ثانیه طولانی و مغزم دوباره شوتش میکنه یه جای پرت و دور افتاده. نمیدونم حسمو متوجه میشی یا نه. درد داره هنوز. این مدت دایورتش کرده بودم و راجع بهش فکر نمیکردم ولی ناخوداگاهم تو خواب همه چیزو میاورد جلو چشمم. چندین بار به اینکه بزنم زیرش فکر کردم. من که دلیل ناراحتیامو بهش گفته بودم، رابطمو کم هم کرده بودم. بعد یه مدت احتمالا خودش میفهمید. خودش پیغامو میگرفت و از زندگیم میرفت بیرون. ولی... این همه چیزی که با هم پشت سر گذاشتیم چی میشن؟ یه چیزی درست نبود به نظرم. یه چیزی این وسط حیف بود. دلم نمیومد دوستیعی که این همه لحظه ی خوب توش داره و شاید بیشتر هم داشته باشه رو واسه همیشه تمومش کنم. آخه خیلی تلاش میخواد که خودتو به یکی بشناسونی... حسش شبیه حس نمک گیر شدنه. یهو یه چیزی یادم میومد و بغض میکردم و فک میکردم که هنوز دوستش دارم. همزمان هم دوستش دارم و هم ازش متنفرم. هنوز نمیتونم حقو کامل بدم بهش. نمیدونم چرا اینطوری شد. نمیدونم چرا داستان باید اینقدر پیچیده میشد. ولی دلم نمیخواد از دستش بدم. تو خوابهام، جواب سوالایی رو میدیدم که تو بیداری از خودم پرسیده بودم: اینکه تو کل این مدت چقد ازش حس خوب گرفتی؟ چقد ازش آزرده شدی؟ آیا می ارزه؟

ولی دوستی با چرتکه انداختن فرق میکنه. بولد ترین چیزی که من تو این دوستی دیدم، حس درک شدن بود. ازش یاد گرفتم. به من و زندگیم خیلی اضافه شد از دوست بودن باهاش. به خاطر بودنش آدم بهتری ام. اون حس شنیده شدنه هم حسی نیست که هرجایی بتونم پیداش کنم.

امشب یه حرفایی بهش زدم که موقع نوشتنشون داشتم فکر میکردم که واقعاً اینا رو از ته دلم دارم میگم یا فقط دارم میل همیشگی م به راضی نگه داشتن بعضی نفرات رو ارضا میکنم؟ بعد فکر کردم و به یه جواب نصفه و نیمه رسیدم که فعلا بهش قانعم

اگه یه چیزیو میخوای باید پیه ی سختیاشو به تنت بمالی. اگه دو تا آدم دیدی که تا حالا با هم بد نشده ن، تا حالا از هم دلخور نشده ن بدون که اونقدا که نشون میدن به هم نزدیک نیستن. تو نمیتونی توقع داشته باشی یکی بهت نزدیک باشه و هیچوقت ازش ناراحت نشی. هیچوقت بینتون فاصله نیفته. باید دره هاشو بپذیری تا به قله هاش برسی. اگه روابط عمیق میخوای و دلت میخواد آدمایی داشته باشی که بهشون تعلق خاطر داشته باشی، باید نزدیک بشی. باید آسیب ببینی. باید ریکاور کنی از آسیبه. باید خودتو بندازی وسط میدون و زخم بخوری اما مطمئن باشی تهش نمیمیری. وگرنه نمیشه. باید اونقد به جون مشکلات بیفتی تا بتونی حلشون کنی وگرنه یه آدم خشک و خالی و Dead inside میشی که با شنیدن کلمه رفاقت پوزخند میزنه. بی لیاقتی و بی معرفتی با اشتباه فرق دارن. فرقشو بفهم و خودت بی لیاقت نباش. اون آدم ثابت کرده لیاقت داره. هیچ آدمی نمیتونه اشتباه نکنه حتا اگه خیلی مواظب باشه. حتا خودتم چندین بار شده که اشتباه کردی با اینکه قصدشو نداشتی. مهم ذات آدماست. و تو اونقدر شناختیش که بدونی بی لیاقت نیست.

امیدوارم بعد ها که به این نوشته برمیگردی به نظرت اشتباه نیاد. نه راجع به این آدمِ خاص؛ نه کلاً در زمینه ی روابط.

جرئت بیشتری داشته باش. موضوع رو حل کن. وقتی آدمه پات وایمیسه پاش وایسا. حذف کردن همیشه راه خوبی نیست.

 

 

+ از صبح قلبم هی تیر میکشه از ناراحتی. خیلی وقت بود اینطوری نشده بودم.

++ مراقب خودتون خیلی باشین. خیلی خیلی بیشتر از مواقع عادی.

[پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۴۵ ق.ظ]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan