صبح بیدار شدم. عین یک آدم معمولی. رفتم اینستاگرام. اولین استوری را باز کردم و مو به تنم سیخ شد. فکر نمیکردم حالا حالا ها به واقعیت بپیوندد و دلم خوش بود تا آن موقع من همه بساطم را جمع کرده و از این خراب شده که هر کار کردم و میکنم، خانهام نشد و نخواهد شد، رفتهام. کمتر از یک هفته بعد از اینکه فرصت کرده بودم راجع بهش فکر کنم، اتفاق افتاده بود. استوریها را ورق زدم و ورق زدم. آدمها یکی یکی از خواب بیدار میشدند، اینستاگرام را باز میکردند و شوکه، عین همیشه، اخبار تازه را به اشتراک میگذاشتند.
هنوز مزه افکار شب قبل از زیر دهانم نرفته بود. شب تا صبح داشتم به پروژهی بعدی فکر میکردم. اگر این مدت توانسته بودم به هدف به این محالی برسم چرا بزرگتر رویا نبافم؟ چرا نتوانم؟ و برای خودم تصمیم گرفته بودم که بزرگترین کاری که میتوانم در سن 20 تا 25 سالگی انجام دهم، ورود به دانشگاه MIT است. کم کم داشتم به فکر کردن بهش عادت میکردم. ترسناک بود ولی مهم این بود که تلاش کنم و من، دوباره در تلاش کردن خوب بودم.
یک بار دیگر همه آن افکار از ذهنم گذشتند و آمدند به مواجههی اخبار جدید. بعد، واکنش خندهداری از خودم نشان دادم. vpn را روشن کردم و روی یوتیوب سرچ کردم، پذیرش گرفتن از 10 دانشگاه برتر جهان.
حدود دو ساعت با لجبازی بچگانه نشستم به گوش دادن توضیحاتشان. تهش نتیجه گرفتم که من برای MIT تلاش میکنم. اگر 10 دانشگاه برتر نشد هم نشد، 50 دانشگاه برتر که دیگر میشود!
غروب که شد دوباره خبط کردم و رفتم اینستاگرام. حالا افراد دیگر کاملاً بیدار بودند و وحشت زده. همهی حقیقتی که از صبح در حال فرار ازش بودم، یک بار دیگر پتک شد و کوبیدندش پس سرم. اپلای کجا بود آدم ساده؟ با این وضعیتی که قرار است ته تهش، با تمام تاخیرها، از یک سال دیگر به اجرا برسد، تا فارغ التحصیلی هم به زور میتوانی پیش بروی! مگر نه اینکه همهی بنیانهای زندگی تحصیلی و شغلیات به همین شبکههای کوفتی بستهاند؟
بعد آمپر چسباندم. زدم بیرون و راه رفتم که از داغی درونم کم بشود. در گوشم میخواند «موندی تو حوض نقاشی، که از خونت جدا نشی؛ حسرت آسمون شدی تو... ساکت و سرخورده شدی، آرزوی مرده شدی، بازی دستشون شدی تو...»
دستهایم را مشت کرده بودم، با تمام قوت راه میرفتم و برای اولین بار زیبایی دم غروب به هیچ جایم نبود. زهره را بیشتر از یک بار، آن هم سرسری نگاه نکردم. از بازیچه شدن متنفرم. از بیارزش شمرده شدن متنفرم. و از همه مهمتر اینکه نمیدانم این همه خشم و نفرت و غم را چه کار کنم. آن پایینها گیر افتادهایم. جایی در اعماق زبالهدان تاریخ. این دفعه واقعاً هیچ کس نیست که به داد برسد. این دفعه همه جا سیاهیست فقط.
ما معمولی نبودیم. هیچ وقت معمولی نیستیم. هیچ وقت نمیتوانیم احساس معمولی بودن کنیم. محکومیم انگار. به تمام چیزهایی که کمی قبلتر فقط در کابوسهایمان میدیدیم.