#104 - بهار دلکش رسیده، دل به جا نباشد، انصافانه ست..؟

روزای بهاری دوباره دارن سپری میشن و هوا در گرم ترین اما بهترین حالت خودش به سر میبره... یه لحظه بالا رو نگاه میکنی و حتا یه لکه ابر هم تو آسمون نمیبینی و پنج دیقه بعد یهو طوفان میشه. و واسه همین هیچ ایده ای نداری که الان داری میری بیرون چی باید بپوشی... اما من اینجور هوا رو میپسندم. شاید بخاطر اینکه من خودمم خیلی موجودِ این شکلی ای هستم؛ یعنی یه ثانیه دارم میخندم و بعدش میبینی که نشستم یه گوشه و زانوی غم بغل گرفتم. اگه بخای یه چیز تابع طور از حال و حوصله من تو طول زندگیم رسم کنی قطعن بعد یکی دو ماه لپتاپتو میکوبونی به هم و پرتش میکنی تو کیفت و در حالی که داری به خودت و زمین و زمان فحش میدی که چرا اصلن به فکرت رسید یه همچین کاری بکنی، سوار ماشینت میشیو گاز میدی که سریعتر از یه دیوانه دور بشی. اما این حقیقته، من یه دیوانه ام. و اگه کسی نخواد حرفمو قبول کنه هم میتونه به صفحه ی هنوز روشنِ لپتاپ تو رجوع کنه و یه شمایل کلی از نموداری که تلاش کرده بودی یه معادله کلی براش تقریب بزنی و به هیچ نتیجه ای نرسیده بودی رو ببینه. اونموقع قطعاً قانع میشه که من یه دیوونه م. چون احتمالن نمودار درسا و حسابى اى نمیبینه، فقط یه چیز غریب با بى شمار نقطه اکسترمُم. من یه لحظه "so high" ام و لحظه بعدی باید از وسط افکار بی سر و تهم جمعم کنی. و هیچوقت نفهمیدم فازم چی بوده از این شکلی بودن. چون کسی رو ندیده‌م که این شکلی باشه. منظورم اینه که، آدما صبح که از خواب بلند میشن یا از دنده چپ بلند شدن و یا راست، و این با تقریب خوبى همیشه واسه پیش بینى کردن مود یه انسان قابل اعتماده. اما خب، آدما قبل از روبرو شدن با من فقط میتونن دعا کنن حالم خوب باشه.=)اینا رو گفتم که بگم، هیولا، چند ماهیه عجیب شدم. حالم خیلى وقته که بده. از ریشه و ناجور هم بده. و بدى ش اینه که هر چند وقت یبار یه اتفاقى میفته و "فکر" میکنم حالم خوب شده، اما درست مث اینه که رو زخم کسى که گلوله خورده مرهم بذارى. دردو کم میکنه اما گلوله هنوز تو عمق بدنشه و هرچى بیشتر میگذره بیشتر به درونش نفوذ میکنه و خطرناکتر میشه. خطرناک شدم این روزا هیولا. دارم به همه زندگیم آسیب میزنم. شاید فکر کنى بدترین چیز ه دنیا جنگه اما من فک میکنم بدتر از جنگ، جنگ تو وجود آدم ه. اینکه تو با خودت در صلح نباشى واقعاً عذاب آوره.افکارم زجرم میدن. نفرتم از خیلى چیزا روز به روز بیشتر میشه و امیدم به خیلى چیزا روز به روز کمتر. بدتر از همه این ترسیه که باهاش دست و پنجه نرم میکنم؛ ترس از اینکه دیگه همونى نباشم که میخواستم. ترس ازینکه رویاهامو فراموش کنم... ترس ازینکه دیگه دیوونه نباشم...حتا اونیکه باهاش دیوونه بودم هم دیگه دیوونه نیست. انگار اونم کم کم داره از دیوونگى فاصله میگیره!کاش یکى پیدا شه، بشینه باهام حرف بزنه... بهم بفهمونه که زندگى هنوز خوشگلیاشو داره، کاش به وجود خسته م برگردونه اون امید لعنتى رو... کاش بهم بقبولونه که خدا هست... خدا داره تمام این اتفاقاى فاکین بد که میفتنو میبینه و یه برنامه اى داره واسه همه چى... کاش...!
[پنجشنبه، ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۲۰:۵۸]

#66 - لعنت...

در حالیکه بى اهمیت ترین چیزاى ممکن، مثل از قصد بودن آتش سوزى براى بى مسئولیت نشون دادن قالیباف دم انتخابات، ذهن ماها رو به خودش مشغول کرده، یه عده که معلوم نیست چند نفرن، دارن زیر آوار و تو گرد و خاک و تو دماى بالاى ٢٠٠ درجه خفه میشن، ذوب میشن و یه عده خونواده با چشماى گریون، منتظر یه خبر کوچیک از پدر/پسرین که دو شبه نیومده خونه...

[شنبه، ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶]

#57 - دردی که فراتر است؛ حتی فراتر از ده!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[شنبه، ۴ دی ۱۳۹۵، ۱۸:۲۰]

#35 - تو اوجِ اوجِ تخیلاتمم نمیتونستم تصور کنم یه معلمو اندازه پدرم دوست داشته باشم...

کل امروز تو فکر خوابى بودم که درباره آقاى الف دیدم

نمیدونم قضیه ش چى بود

نمیدونم چرت و پرت بود یا واقعنى منظور خاصى توش بود

نمیدونم چه اتفاقى قراره براش بیوفته

نمیدونم اصن قرار هست که اتفاقى براش بیوفته یا نه

اما

خدایا خواهش میکنم

خواهش میکنم

خواهش میکنم!!

نگیرش ازمون...

[دوشنبه، ۱۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۸:۱۳]

#28 - و ناگهان، چه زود دیر میشود...!

فاصله، هر چقدرم که کوتاه باشه بازم یه دنیاست...
به دکمه ی Space روی کیبوردت نگاه کن...! :):

+ بماند که فاصله بین ما خودش به دنیاست...!!
[پنجشنبه، ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۲۳:۳۸]

#14

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[سه شنبه، ۲۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸]

#13

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[پنجشنبه، ۱۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۶:۲۰]

#11

روز پنجشنبه دوباره... وعده ى... دیدنِ یاره...

روى سنگ سردى از غم... میریزن اشکاى خسته م...

تا که قاصدک دوباره... خبرى ازت بیاره...

با یه دسته گل ارزون...

پیشتم من زیر بارون...!


+ تولد سى و دو سالگیت مبارک.. :):

[چهارشنبه، ۲۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۹]

#10

خبر مرگ یه آدم که میشناختیش و آخرین تصویرش تو ذهنت یه پیرمرد تپل و خندون و بانمکه که سعی میکنه بهت ترکی یاد بده، خیلی خبر دردناکیه...

چند وقت بود که این حس لعنتی سراغم نیومده بود و فراموشش کرده بودم..

هیجی نمیتونم بگم الان

فقط اینکه..

خدایا به همشون صبر بده 😔😔😔😔😔😔😔😔😔

[جمعه، ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۲۲:۳۳]

#8

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[جمعه، ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۶]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan