دولت تعیین میکنیم:))

خیلى وقت بود -خیییلى وقت!- اون احساس قدرتى که امروز، حوالى ساعت سه ى صبح داشتم رو تجربه نکرده بودم.
امیدوارم از دست نره. تلف نشه. به چیزاى خوبى ختم بشه. 

+ به شدت به موسیقى بیکلام احتیاج دارم. هرچى تو دست و بالتونه پیشنهاد بدین. :دى
[يكشنبه، ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۴:۳۰]

چى شدیم ما؟!

داشتم حرفا و پستاى پارسالمو میخوندم. خیلى حس غریبى بود…! اصلاً اینکه یه برهه ى نه چندان دورى از زندگیم من این حجم از دغدغه رو یه جا تحمل میکردم واقعاً شوک بر انگیز بود.

نکته ى دیگه اى که واقعاً بهم بر خورد، این بود که من چقدر آدمِ caring ترى بودم پارسال… اونقدرى که مینشستم پست صد خطى مینوشتم راجع به فکرام راجع به اتفاقا

امسال، تا به اینجا که همه چى با یه "به …ـم" ـِ خاصى گذشته:))

انگار سِرّ شده باشم مثلاً. انگار دیگه برام مهم نباشه.

و این موضوع ترسناکه واقعاً. منو همون آى‌لارِ سابق کنین دوباره. ابداً اون اتفاقایى که پارسال افتادن رو پس نمی‌خوام ها؛ اونا برن به جهنم! فقط خودِ اون موقعمو پسم بدین. میخوام دوباره حس کنم. میخوام دوباره فکر کنم. انگار ناخواسته یکم شبیه دانیار شده‎م:))

و عجیب ترین احساسى که ساعت سه‌ى نصف شبى به جاى اینکه بگیرم بخوابم وقت گیر آوردم پیدا کنم، این بود که دلم نماز خوندنِ بى ریا خواست… با وجود همه حرفایى که میزنم همیشه و با وجود اینکه به صراحت گفته‌م اسلام رو نمیخوام چون با فلسفه ى نفرت داشتن از بعضى نفراتى که فقط ظاهرشون رو میبینى ش مشکل دارم و نمیتونم خودم رو راضى کنم تو زندگى مردم دخالت کنم و نمیتونم به خودم اجازه بدم فکر کنم راه و عقیده‌ى من درسته و راه و عقیده‌ى بقیه غلط، و اینکه از عربى نماز خوندن خوشم نمیاد، و از اون قسمتِ "تو یه هفته در ماه حق ندارى با من در ارتباط باشى چون کثیفى و اصلا مهم نیست که خودم تو رو اینطور آفریده‌م" متنفرم... ولى، دلم بودنِ خدا رو خواست.

شاید همه ى این چیزایى که گفته م تو اسلام وجود داشته باشه؛ اما من به الف بزرگ قول داده بودم هر شب با خدا حرف بزنم. و نزدم. حداقل، اسلام داشتن باعث میشد یه حرف نصفه و نیمه‌اى با خدا بزنم هرروز!

میدونى هیولا؛ انگار حس میکنم اعتقاد نداشتن به چیزى اَت آل ترسناکه. من امروز قتل نمی‌کنم و دزدى نمی‌کنم و کاراى بزرگى که بدیهیه بدن رو انجام نمیدم؛ ولى چون به چیزى اعتقاد ندارم می‌تونم خودم رو با تبصره هاى گوناگون متقاعد کنم که می‌شه دروغ گفت، می‌شه تو این یه مورد که نمره‌ش جایى تاثیر نداره تقلب کرد، حالا یه نگاه کوچولو که کارى نمی‌کنه،

و این زنجیره تو بزرگسالى می‌تونه منجر بشه به انجام دادن همون کارایى که الان بدیهیه بَدَن، با تبصره هاى خودم.

نمیدونم حس و حالشو دارم یا نه حقیقتاً. به نظرم پیرو دین بودن حس و حال می‌خواد. شاید فردا پا شدم حس و حالشو نداشته باشم. ولى الان اینا رو اینجا می‌نویسم که بعداً بخونم و شاید تصمیم درسته رو بگیرم.

بیخیال بابا؛ انقدر سختگیرى نداره که! فوق فوقش اون نفرتا و تعصبا رو پیدا نمیکنم.


پ.ن.: حتا از این حرفا هم معلومه چقد آدم خسته و ولم کنى شده‌م:)) مرا به زندگىِ پر جوش و خروشِ همیشگى ام بازگردانید. این تابستوناى بیکار و بى عارى به اخلاق و روحیات من نمیسازن. از دوازده سالگى به این ور طعمشونو نچشیده‌م، جنبه شونو ندارم. یه کوه کار هست که باید انجام بدم ها؛ منتها زیاد بودنشون باعث شده همه رو هول بدم گوشه ذهنم و در حالى که هیچ کارى نمی‌کنم، از گوشه چشم نگاشون کنم و یه آلارم ضعیف تو گوشم بگه اینا هم هستن!

انگار عین دامبلدور که بعد ماجراى گریندل والد دیگه تو خودش جنبه ى قدرت به دست گرفتن رو ندید و پیشنهاد به عهده گرفتن وزارت سحر و جادو رو سه دفعه رد کرد، این بازه دو ماهه هم به من فهمونده که جنبه ى طلا شدن رو ندارم چون شور هیچ کارى نداشتن رو در میارم:)) خدا کمک کنه خلاصه.

[جمعه، ۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۱]

و شهر دوباره لبخند میزند... زخمى اما هنوز "زیبا"...

گاهى وقتا اتفاقایى که تو برهه هاى مختلف زندگى، همزمان رخ میدن، چیزایى رو به یادت میارن؛ تلنگرایى بهت میزنن که شک میکنى، نکنه افتادن این دو تا اتفاقِ مرتبط به هم در عین بى ربطى، از رو برنامه ریزیاى عجیبِ روزگار بوده؟ اونجاست که بازم برمیگردى و فکر میکنى... اونجاست که تلنگر میخورى.. من اسمشو یجور دومینو گذاشتم. دومینوى کائنات. یا شاید از اون سازه هایى که یکى از آجراشو بکشى بیرون بقیش رو هم بند نمیمونه. اتفاق ها باید تو زمان درست بیفتن تا تاثیر درست بذارن. مثل همین الان، که بازى ایران و پرتغال تموم شده و من دارم رمان میخونم.

 

چند روزه خیلى به جنگ فکر میکنم. علتش، رمانیه که دستم گرفتم... رمانى که یه بار وقتى ده سالم بود خونده بودم و ازش هیچى یاد نگرفته بودم... شاید خیلیا نسبت به رماناى ایرانى گارد داشته باشن، مثل خودم. اما این یکى فرق میکرد. نمیشد زمین گذاشتش...

چند روزه خیلى فکر میکنم به اون آدمایى که جنگو دیدن و موندن تا هرروز با تکرار لحظه هاش، عذاباش تو ذهنشون، هزار بار بمیرن ولى باز نفس بکشن. چند روزه خیلى به اون بچه ها فکر میکنم... اون خونواده هایى که از هم پاشیده شدن... اون وحشتى که تو بدترین کابوساشون و تو بهترین لحظه هاشونم باهاشون میمونه... تا آخر عمرشون... 

 

جنگو نمیفهمم. من یه بچه ى دهه هفتاد-هشتادیم. معلومه چیزى از جنگ نمیفهمم. تو زندگیم سختى خاصى نکشیدم و طعم داغ دیدن رو هنوز نچشیدم. معلومه که نمیفهمم. اما... اون رمان داره یکارى میکنه شرمنده بشم. داره مسئولم میکنه. مسئول ترم میکنه. که زندگیم بیهوده نباشه. که حتماً اون چیزى که تو وجودمه و فقط تو وجود منه -و شاید هنوز ندونم که چیه- رو روى این کره ى خاکى بذارم و بعد برم. هرجورى که شده، هر فاکین جورى که شده.

 

تو که میدونى هیولا… من از بچگى یه حس خاصى داشتم به این خاک. به این وطن. به این سه رنگ. به این کلمه. ایران. هر آرزویى که کردم، سربلند کردن ایران تو پس زمینه ش نهفته بوده. هر فکر و خیالى که راجع به آیندم کردم… موقعى که با نفیسه فیلمنامه مینوشتیم… موقعى که انتخاب رشته میکردم… موقع هایى که فکر میکنم دانشگاه چى بخونم، شغلم چى باشه، اپلاى بکنم یا نه…

 

وطن پرستى تعصبه. هرکاریش بکنى یه نوع تعصبه. تعصب آدمو کور میکنه. احساس مثبتى نیست. ولى هیولا… این حس با گوشت و خونِ من عجین شده… دلیلشم نمیدونم. از همون موقعایى که هشتاد و هشت بود و من بچه بودم اما میدیدم... از همون موقعایى که سن بچه هاى دوم راهنمایى رو داشتم اما واسه تمدن عیلام جورى تو کارسوق از خودم مایه میذاشتم که همه مونده بودن… از همون وقتایى که عاشق کلاس تاریخ شده بودم… همون موقعى که موقع حرف زدنم راجع به عطاملک جوینى که کسى نمیشناختش ولى خیلى چیزا رو مدیونشیم، بغضم گرفت و نتونستم ادامه بدم...! این حس همه اون لحظه ها باهام بوده. 

تعصب چیز خوبى نیست. منطقى پشتش نیست. ولى من عاشقانه این نوع تعصبو دوست دارم. هر موفقیتى که تو کوچیکترین زمینه اى براش  کسب بشه.. حس موفقیتاى یه دوست قدیمى رو برام داره. من از بچگى عاشق این خاک بوده م. و اون روز فهمیدم که چقدر کم درباره ش میدونم. درباره قطره قطره ى عرقى که پاى ایران شدنش ریخته شده... از خونى که فداش شده... از اشکاش... از لبخندهاش... لبخنداى تلخ اما زنده ش... لبخنداى مثلِ لبخندِ امشبش...

 

امشب ایران لبخند زد… تو اوجِ غماش. تو وضعیتى که حتا براى نابغه ترین آدماى جهان سیاست و اقتصاد و فلان و بهمان هم زمان میبره تا ازش درش بیارن. امشب جنگِ نوده دقیقه اىِ اون یازده تا بازیکنى که سفید پوشیده بودن و نماینده ى خاکِ خسته و زخم خورده ش بودن،  ایران رو یاد جنگِ هشت ساله  ى نه چندان فراموش شده ش انداخت. با دستاى خالى میجنگیدن... در برابر یکى از غولاى فوتبال دنیا "هیچى" با خودشون نیاورده بودن جز یه مشت سانتر و پاس بى هدف...  در برابر تکنیکى ترین بازیکن دنیا کوچیکترین تکنیکى نداشتن... اما جنگیدن. عادل بعد بازى گفت فوتبالِ قشنگى نبود، ولى جنگ زیبایى بود. درست مثل تموم اون هشت سال. درست مثل تمام اون اسلحه نداشتن ها. اون آب نخوردن ها. اون سختى ها و وحشتایى که من تو بدترین کابوس هامم تصورشونو نمیتونم بکنم. ولى جنگیدن. و شاید کلیشه باشه، اما خوب هم جنگیدن. ایران امشب لبخند زد... خط خورد از جام جهانى، مثل همیشه... اما لبخند زد... چون فهمید هنوزم کسایى هستن که میجنگن براش… چون میدونست زیر همه ى این دروغ و دغل ها، این تجملات، چشم و هم چشمیا، حتا حیوون صفتى ها… بى فرهنگیا، این مجموعه اخلاقاى بدى که به "ایرانى بازى" معروف شده، بین این جماعتِ اکثراً لوده و غرغرو، هنوزم اونقدى عشق و انسانیت و غیرت وجود داره که این سرزمین هنوز پابرجا مونده باشه... حتا اگه رو تختِ جمشیدش یادگارى بنویسن... حتا اگه بى ارزش ترین پول دنیا مال اون باشه… حتا اگه از مردمش دلِ خوشى نداشته باشه... 

اما امشب لبخند زد… امشب که همه مون یه ضربان قلب شدیم… امشب که میثاقى با بغض تو گلوش گفت جام جهانى ایران رو از دست داد… امشب شاید دوباره اون شعرى که قرنها پیش واسش سروده شده بود دوباره یاد هممون اومد؛

دریغ است ایران که ویران شود... کُنامِ پلنگان و شیران شود...!

 

براى من، اشکِ عادل فردوسى پور، با اشک محمد جواد ظریف و محمدِ مصدق و امثالهم فرقى نداره. هدف همه شون در نهایت یه چیزه. جنگِ بیرانوند با رونالدو با جنگ کرد ها با بعثى ها فرقى نداره. هرکى به شیوه ى خودش؛ شاید با اشتباهاتِ خودش. در نهایت همه شون عاشقن. میخوان بجنگن. براى این خاک. میخوان جونِشونو بدن. میخوان خودشونو فداش کنن.

 

مردم تو خیابون ریختن بیرون و دارن جشن میگیرن... دلخوشى کوچیکشون رو جشن میگیرن... حذف شدن اما با سرِ بالا حذف شدن...  و این مردمِ غمگین باید بچسبن به همین شادیاى کوچیک، چون فقط همین فرصتا رو دارن واسه شادى کردن… ساعت یک و نیم شبه، ولى شهرو که نگاه میکنى، سر و صدا رو که میشنوى، چراغهاى روشنو که میبینى احساسى بجز زندگى بهت دست نمیده… این شهر… این کشور… این خاک… هنوزم زندست؛ هنوزم نفس میکشه… هنوزم امیدى هست بهش... هنوزم دفاع کردن از حیثیتش، به من انگیزه میده… حتا اگه انسانیت توش کمرنگ شده باشه... حتا اگه درصد حماقت مردمش  بیشتر شده باشه… این خاک هنوزم ارزش جنگیدن داره. چون اون زندگیایى که به خاطر باور داشتن این جمله فدا شدن، قطعاً دلشون میخواست اینجا بیشتر از سى سال دووم بیاره…!

 

من میجنگم. شاید سخت باشه پیروز شدن، شاید آرمانم واسه خیلیا مسخره باشه… ولى خونى که تو رگام جریان داره… مدیون همین آرمانه... که سى سال پیش یسرى آدم داشتنش و خاکشونو پس گرفتن…!

 

میجنگم، شاید الان ندونم چجورى... ولى یه روز پسش میگیرم این خاکو. چون لبخند زدنش عاشق ترم میکنه. چون… وطنمه.

  

[سه شنبه، ۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۷]

Chatterbox

من تو بعضى از برهه هاى زندگیم دچار فکراى عجیب غریب و بیش از حد میشم. و در نتیجه ى این فکرا، کارهاى عجیب غریبى میکنم که عمراً از من سر بزنه.تو این یه ماه اخیر خیلى از این فکرا داشتم. همشون فکراى بدى نبودن، یه مقداریشون نیاز بودن و باعث بهتر شدنمم شدن حتا. ولى خب یه حجم قابل توجهشون فکراى اذیت کننده بودن. نمیدونم چقد واقعى، اما اذیت کننده.
 یکیشون مثلاً اینه که از وقتى خواهرم نامزد کرده، همه منو با خواهرِ نامزدش که همسن خودمه مقایسه میکنن ى اینطورین که حس میکنن چقد اون بیشتر از من به همه کاراش میرسه و چقد از لحاظ عقلى بزرگتره. میدونم که این مقایسه ها وجود داره -حداقل از دید خواهر خودم. اما راستشو بخوام بگم به هیچ جام نیست. چیزى که ناراحتم میکنه طرز رفتارش با منه؛ نمیدونم دلیل این کاراش چیه و اصلاً آیا از قصده یا نه:)) ولى خیلى دلگیرم ازش. و نمیخوامم برم بهش بگم چون میدونم احتمالاً ذره اى براش مهم نخواهد بود. ولى خب واقعیت اینه که من همیشه کوتاهترین دیوار این خونواده بودم:)) حتا از همون بچگى که میخواستم داداش کوچیکمو بوسش کنم و جیغ میزد و همه داد و فریاد میکردن سر منِ چهار ساله. نمیدونم ولى واقعاً گاهى وقتا دلم میخواد بذارم برم از این خونه:) از دست رفتاراشون خیلى وقتا شده بغض کردم و هیچى نگفتم. دیروز تو باشگاه همونجورى که داشتم رو تردمیل میدویدم اشکامم میومد و با عرق قاطى شده بود و اصن نگم برات:))

بحث رفتن شد... حقیقتن چند وقتیه که خیلى به خارج از ایران موندن و اونجا زندگى کردن فکر میکنم. اینجا خیلى احتیاج به کمک داره، ولى من واقعاً نمیتونم با بعضى شرایطش و محدودیتاش -که فقط ناشى از قانوناش و اسلامى بودنش نمیشه!- کنار بیام.
با خیلى از رفتاراى ایرانیا حال نمیکنم. خیلى رسم و رسوماتشون احمقانست به نظرم. حتا مراسم عروسیشون. و خب خیلى شده به این فکر کنم که اگه خواستم ازدواج کنم خارج از ایران عروسى کنم. بعلاوه، یکى از بزرگترین هدفاى من اینه که بعد از شصت سالگى، یه کلبه تو یه جنگل قشنگ واسه خودم بسازم و تارک دنیا بشم. خب اینجا قطعاً نمیشه همچین کارى کرد:))

حالا چى شد که اینا رو اینجا گفتم؟ کسیو پیدا نکردم براش تعریف کنم؛ میموند ته دلم. خوبه که دارم اینجا رو=]
[سه شنبه، ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۲۱:۲۰]

Trying to start again

آدما چجورى میتونن به زندگیشون معنى بیشتر بدن؟

چجورى میشه آدم باارزش ترى شد؟

بیاین و اون چیزى که واقعاً تو ذهنتونه رو بگین. و از کلیشه بپرهیزین:))

[شنبه، ۲۶ خرداد ۱۳۹۷، ۱۳:۳۹]

هجرت و هجرت و هجرت...

فکر میکنم -نه؛ مطمئنم- تو این لحظه هیچکس تو دنیا بیشتر از من دلش یه مسافرت جاده اى تنهایى تا یه جاى دوردست و ترجیحاً یه جنگل نمى خواد.
من بلاخره یه روز تو یه جنگل متروک یه کلبه واسه خودم میسازم و تارِک دنیا مى شم. قول میدم.
[دوشنبه، ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۲۹]

Dark Side of the Moon

من هنوز اینجام. هنوز کامل خوب نشدم. ولی فهمیدم که احتیاجی نیست همیشه کامل خوب باشی. باید غمو بغل کرد بعضی وقتا. نه که فک کنه زورش داره به زورِت می‌چربه، نه... فقط برای اینکه غم ـم یه حسه. مث بقیه حسا. اگه قبولش نکنی، اگه انکارش کنی، منتظر می‌مونه و می‌مونه و وقتی که نباید، از بدترین نفوذهای ذرهی که واسه خودت ساختی بیرون می‌زنه و تو می‌شکنی. غم ـم مث بقیه حساست. مث عشق، شادی، عصبانیت، پیروزی... بهت کمک می‌کنه. یه جاهایی کمکت می‌کنه وایسی. یه جاهایی حتا کمکت می‌کنه جلو بری.
من هنوز به اون مرحله نرسیدم. هنوز غمو قبول نکرده‌م. ولی فهمیده‌م که باید بکنم. هنوز نمی‌دونم چطوری. ولی می‌فهمم. قول می‌دم.
و عجیبه که با افرادِ خیلی کمی می‌تونم راجع به این نوع از غم صحبت کنم... اون نوعی که میاد می‌شینه تو دلت و باعث می‌شه همه چیزو سیاه ببینی. اون نوعی که باعث می‌شه دیگه نخوای باشی. باعث می‌شه خسته بشی از خودت. همه کارای نکرده و همه ی نقصهاتو میاره جلو چشمت و می‌گه ببین! تو هیچی بجز این نقصها نیستی! تو لیاقتِ وجود داشتن نداری! تو کثیفی. بیشعوری. باید تموم بشی. ولی بلخره خسته می‌شه و می‌ره... همیشه که نمی‌مونه!
اسم این نوعِ خاصِ غم که دلیلِ خاصی نداره و هر چند وقت یه بار میاد و منو هم میزنه و به بخشای تاریکِ وجودم اجازه میده بالا بیان و ببینمشون، گذاشتم عصاره ی دیوونگی. آخه به جز خودم فقط یه نفر دیگه رو میشناسم که گلوش هر چند وقت یه بار گیرِ این غم میشه. و اون بهم گفته این غم رو باید قبول کرد. نباید باهاش جنگید. باید ازش استفاده کرد واسه ی بهتر شدن. قوی تر شدن. کمک می‌کنه که جلو بری...و خب! اون کسی که اشاره کردم، با این غمه کنار اومده. منم یه روز کنار میام. و بهش اجازه میدم هدایتم کنه. شاید این عصاره ی دیوونگی بتونه کمکم کنه بفهمم برای چی اینجام؛ مگه نه؟:))
ما خوشحالیم. و خوشحال می‌مونیم. حتا با وجود غم.
بعدازظهر م جاتون خالی یک ساعت تموووم پشت بوم بودم و زیر بارون واسه خودم می‎‌خوندم و می‌رقصیدم و فک کنم به درجات والای رد هم رسیدم چون یه تیکه ذغال برداشتم و رو دیوارِ پشت بوم با استفاده از اختلاف زمانی بین دیدنِ صاعقه و شنیدنِ صدای رعد، فاصله رعد و برقا از خودم رِ حساب کردم. خیلی کارِ فانیه؛ حتا اگه از دور همینقدر یُبس به نظر بیاد.

پ. ن.: ساعت یازده و نیم شبه و من فردا امتحان هندسه دارم و نشستم اینجا و سریال می‌بینم و غصه‌ی بری آلن رو میخورم که یه هفته بعد از عروسیش افتاده زندان و همه شواهد علیه اونه. و یه چیزی بهم میگه نمیتونم تا صبح بیدار بمونم :))) ایشالا که یجوری قضیه ی هندسه رو هم Figure out می‌کنیم.
امضاء؛ کسیکه اگه برگرده پیش خودِ دو سال پیشش و دو خطِ بالا رو براش شرح بده، احتمالاً از جهان هستی پاک می‌شه چون خودِ دو سال پیشِش از شوکِ اینکه "من کِی اینقدر تباه شدم" سکته قلبی کرده!:))
پ. ن. 2: اشتباه نکنید، من فک نمی‌کنم تباه شدم. منِ دوسال پیشم اگه منو ببینه اینطوری فک می‌کنه. و خب به نظرِ منِ الآن، من دو سال پیش یکم زیادی وسواس بیخود داشته=))
پ. ن. 3: خب، شاید یه ذره احساس تباهی بکنم. ولی فقط یه ذره.
[جمعه، ۱۱ خرداد ۱۳۹۷، ۲۳:۴۶]

S.O.S

داشتم تو اینستا می‌گشتم. پیجِ سریالِ 13 Reasons Why پست گذاشته بود از فصل دوم سریال. نمی‌دونم می‌خوام ببینمش یا نه. به نظرم ماجرای این سریالو همه باید بدونن. همه باید چند ساعت با هانا و کلِی زندگی کرده باشن. ولی دیدن فصل یکش خیلی حالمو خراب کرد. واسه همین، هنوز مطمئن نیستم می‌تونم برم سمت فصل دومش یا نه. بلند شدم که برم پشت بوم. عادت جدیدیه. هروقت نمی‌خوام فکر کنم پامی‌شم می‌رم پشت بوم. اگه روز باشه، ابرا رو نگاه می‌کنم. تیکه های پنبه تو بغلِ یه آسمون آبی بزرگ. شب اگه باشه، هیچ کار دیگه ای از دستم بر نمی‌آد این روزا. یه سقف سنگین سیاه که توش هیچ نوری نیست. فقط سیاهیه. بهم فشار میاره. اینکه هیچ نوری نباشه. نمی‌تونم نگاش کنم و برمی‌گردم پایین.

داشتم می‌گفتم. پاشدم برم پشت بوم. هندزفری‌م رو هم برداشتم. در پشت بومو که باز کردم دیدم رو پشت بوم ساختمون بغلی -که به پشت بومِ ساختمون ما راه داره- یه مرده واساده. نگام کرد. خوشم نیومد. پشت بوم واسه خودِ خودم بود. منِ تنها. نمی‌خواستم شریک شم. درو بستم -صدای جیغ داد و گوشمو کر کرد- و برگشتم که برم پایین.

به پاگرد که رسیدم، وایسادم. ری‌را رو نگاه کردم. همه گلاش خشکیده بودن. ری‌را اسمِ گل منه. خیلی زیباعه. غنچه های سفییید می‌ده، دل آدمو تیکه تیکه می‌کنه از ذوق. ولی خبری از غنچه‌های سفید نبود. ری‌را خشکیده بود. یادم اومد که چند روزه آب ندادم بهش. اینم میره قاطی چیزای دیگه‌ای که این روزا تو سرمه. سرمو تکون دادم، برگشتم تو خونه.

پیجِ 13 Reasons Why یه پست دیگه گذاشته بود. درباره اینکه خودکشی نکنید و همیشه راه بهتری هست و فلان. یکی زیرش کامنت گذاشته بود که I just wanna die. یکی هم ریپلای کرده بود که talk to someone about your problems. even a stranger would be useful. فک کردم چه راه حل مزخرفی. آدما معمولاً از حجم زیادِ حرفای ناگفته‌ست که کارشون به اینجا می‌رسه. اگه می‌تونستن حرف بزنن که یه بخش زیادی از مشکلشون حل می‌شد! هیچ وقت تو زندگی‌م نتونسته‌م درباره خودم و احساساتم با کسی حرف بزنم. هیچوقت. مشکلمم همینه. کل زندگی‌م؛ اوج روابط اجتماعیم این بوده که دلایل ناراحتی آدما رو از زیر زبونشون بیرون بکشم و بهشون راه حل بدم. یا اگه راه حل نداشتم، بهشون امید بدم. امید واسه بهتر شدن قضیه، امید واسه قوی تر شدن اونا. اما حالا می‌فهمم، هیچوقت کوچیکترین قدمی واسه دوباره ساختن پایه هایی از زندگی‌م که خراب شدن، که از اول خراب بودن، تلاش نکردم. تو این دو هفته‌ای که شروع کرده‌م واسه تلاش راجع به این موضوع هم تلاش نکرده‌م:)) فقط متوجه شده‌م که چقد اوضاع خرابه. و استُپ کرده‌م.

گل من خیلی وقته که خشکیده. درباره ی ری‌را حرف نمی‌زنم. خیلی وقته که کسی بهش آب نمی‌ده. چون صاحبش همه رو از خودش دور می‌کنه. چون صاحبش، هیچوقت نمی‌خواد درباره احساسات خودش با کسی حرف بزنه. چون صاحبش، خوب نبوده و هروقت کسی ازش پرسیده خوبی؟ گفته خوبم. و لبخند زده. چون صاحبش تو عمیق ترین دره های فکرشم که باشه پیش دوستاش دلقک بازی در میاره و کسی متوجه نمی‌شه. نه که نخواد؛ دیوونه که نیست! همه دلشون می‌خواد بهتر بشن. همه دلشون می‌خواد از عمیق ترین دره های فکری شون رهایی پیدا کنن. ولی... بلد نیست. آیلار بلد نیست درباره خودش با کسی حرف بزنه. آیلار بلد نیست گریه کنه. آیلار همیشه به احمقانه ترین شیوه ممکن اینا رو نقطه قوت خودش می‌دونسته. اما... حالا می‌فهمه که چقد اشتباه می‌کرده همیشه. گریه نکردن از گریه کردن بهتر نیست. باور کنید. اینو کسی داره بهتون می‌گه که یه هفته ست بغض تو گلوش نمی‌شکنه. اینو کسی بهتون می‌گه که تو عمیق ترین دره های ذهنش به سر می‌بره. که دوباره داره از همه دوستاش فاصله می‌گیره و این دردشو بیشتر می‌کنه که دوستاش نمی‌آن دنبالش. آره، می‌دونم. احمقانه ست که همه درا رو به روی همه ببندی و بازم بخوای که کسی بیاد و نجاتت بده. اما من شاید الان نسخه خیلی خفیف ترِ همون هانا بیکری هستم که همتون می‌شناسیدش. منتظر یه نفر که بیاد و این دیوارو بشکونه و براش مهم نباشه که ظاهرِ من از دستش عصبانی بشه. منتظر یه نفرم که بیاد ازم بپرسه خوبی؟ و تا نگم نه خوب نیستم ولم نکنه. منتظرم کسی که ادعا می‌کنه بهترین دوست منه بعد یه هفته احساس کنه که خوب نیستم. بیاد و دیوارو بشکونه.

و منتظر چیزی موندن که دست خودت نیست، بد ترین نوعِ انتظاره. و اینکه ممکنه هیچوقت اتفاقی که می‌خوای نیفته، از اونم بدتره.


پ.ن.: این رها شدن تو عمیق ترین دره های زندگی‌م، از همون دو هفته قبل شروع شد که تصمیم گرفتم تک بعدی بودنو رها کنم و مشکلای روحمو درست کنم. این یکی از نتایجشه. اما... فک کنم حتا این وضعیت هم بهتر از اون روباته ست. اگه ازش نجات پیدا کنم.

[يكشنبه، ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۲۳:۲۱]

برنامه هاى ما الان جلوگیرى از mental breakdown میشه.

میاید برام حرفای قشنگ بزنید؟ میاید قصه بگید برام؟ میاید برام شعر بخونید و بفرستید؟ لطفا؟

  از اینجا

[پنجشنبه، ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۸:۲۶]

خوددرگیری ها

تو این ده روز، با دوستانِ زیادی برنامه نمایشگاه رفتن ریختیم و هر کدومشون یه جوری کنسل شد. جوری که کلاً از نمایشگاه رفتن منصرف شده بودم و کلن به نظرم قسمت نبود امسال رنگ نمایشگاهو ببینم:)) تا اینکه دیشب یکی پیام داد که آره من فردا دارم میرم نمایشگاه و تو عم هرجوری شده هماهنگ کن بیا ببینمت و فلان. من ذره ای به ملاقات با این آدم علاقه نداشتم. بنابراین پیامشو ایگنور کردم (در کمال شرمندگی دارم اینا رو اعتراف میکنم:)) ) و خوابیدم. صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و دیدم بازم همون بزرگواره:)) اولین دفه که زنگ زد به دلیل باز نشدن دهان ناشی از خواب بودن (!) گوشی رِ برنداشتم. سر جام یه ذره اه و اوه کردم که چه وضشه. دفه دوم که زنگ زد گفتم آقا می‌ریم ببینیم چی پیش میاد دیگه. هرچه بادآباد. حالا هیچی گیرم نیاد یه چار تا کتاب که گیرم میاد!
خلاصه. قرار گذاشتیم و من پا شدم صبحونه ی به وقت ناهارمو خوردم و وسایل جمع کردم که برم. خوب شد اتفاقاً؛ اون کتاب تاریخی که دنبالش بودمو گرفتم. ولی اصلاً بحثم نمایشگاه نیست. بحثم اون آدمه ست!
موقعی که با هم بودیم چند تا موقعیت پیش اومد که توش به صورت غیرمستقیم به روم آورد که چقدر بی‌معرفتی. (که بهش نگفته بودم خواهرم نامزد کرده؛ که بهش دعوتنامه کارگاه هنری مدرسه مونو نداده بودم؛ که زیاد تو تلگرام باهاش صحبت نمی‌کنم و...) به جان خودم، من بارها سعی کردم با این انسان ارتباط برقرار کنم. بارها سعی کرده‌م به خودم بقبولونم که دوستته حالا، شیش ساله همو میشناسین و یکم بیشتر معاشرت داشته باش و اینا. ولی واقعن هنوز هم باهاش اجساس صمیمیت نمی‌کنم حتا با اینکه از دور دقیقاً اینطوری به نظر می‌یاد. این آدم خود شاخ پنداره؛ از خود راضی و مغروره و متعصب ترینه. یه طوری که اصلاً نمی‌شه باهاش بحث کرد. من دوستای زیادی دارم که از راهنمایی با همیم و خیلیم دوسشون دارم و پیشون رو می‌گیرم و باهاشون حال می‌کنم. اگه قرار به بی‌معرفتیِ من بود خب با اونا هم همینطوری بودم دیگه؛ نه؟ ولی فقط با این بنده خدا اینطوریم. واقعنم بعضی جاها تقصیر خودش نیست. باهاش حال نمی‌کنم دیگه!:)) به شدت آدم تحت تاثیریه؛ آدم بددهنیه (من از این ویژگی نفرت دارم.) و خود شاخ پندار ترینه. طوری که یک عالم از دوران راهنماییم، من احساس کمبود اعتماد به نفس می‌کردم پیشش:)) ولی خب دندون کندنی رو باید انداخت دور واقعن. و من از مصاحبت با این آدم اذیت می‌شم. خودش اما تا حالا چیزی مبنی بر اینکه اونم از من بدش میاد نشون نداده.
اینا رو گفتم که بگم من ذاتاً آدم بی‌معرفتی نیستم؛ ولی خب دلمم نمیخواد آدما رو به زور تو زندگیم نگه دارم. الان هم فاصله مو ازش حفظ کردم، حتا در برخی موارد با "عَن بازی"! ولی از کل ماجرا در اذیتم. شماها تجربه مشابهی داشتین تا حالا؟ به نظرتون من چیکار کنم که بهتر باشه و آدمِ بدی هم نشم؟

*

در پی خروج آمریکا از برجام، منم به این نتیجه رسیدم که هیچی از تاریخ صد سال اخیر کشورم و سیاست نمی‌دونم. به نظرم کسیکه تو ایران زندگی می‌کنه، حتا اگه هیچ شغل خاصی نداشته باشه بازم وظیفشه تاریخ بدونه. بنابراین موضوعِ مطالعه‌ی امسالم، از رمان های زرد یا شهیر، به تاریخ و سیاست و جامعه شناسی تغییر پیدا کرده. ازتون متشکر می‌شم اگه کتاب خوبی در این زمینه ها + فلسفه خوندید بهم معرفی کنید.

*

هیچی دیگه. باتشکر. :دی
[جمعه، ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۲۱:۰۹]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan