کاش فردا از قلب ظلمت ها نور گرمى بر بخیزد.

کاش وایسیم. وایسیم و بجنگیم و برسیم به آرزوهامون. به حسرتامون. کاش نذاریم بچه هامون عین خودمون فدا بشن.

کاش امیدمونو ناامید نمیکردن... یا بهتر بگم؛ امیدمون، ناامیدمون نمیکرد..!:))

پ.ن.: من هنوز هم سر حرفم هستم... به هرکسى این موهبت داده نشده که تو این مختصات جغرافیایى و تو این برهه تاریخى متولد بشه...!
#ایران_آباد
[يكشنبه، ۱۷ دی ۱۳۹۶، ۰۰:۱۳]

بقیه زخمامونو میبینن، بد میشه یه وقت.

ما، یه مشت آدمیم؛ که تظاهر می‌کنیم. به خوب بودن. به زندگی خوش داشتن. به دل خوشی داشتن. تظاهر می‌کنیم بهترین خونواده ی دنیا رو داریم. تمام سعی مون اینه که واقعیتمونو نشون ندیم. تمام ترسمون اینه که صدامون از حدی بالاتر نره که همسایه ها بشنون ما داریم دعوا می‎‌کنیم. مدام خودمونو گول می‌زنیم. که "حداقل یه سقفی بالاسرمون هست." "حداقل همدیگه رو داریم." ولی، نه. ما همدیگه رو هم نداریم. ما یه مشت آدمیم تو یه اجتماع پنج نفره، که تنها ترینیم. که باید با هم باشیم ولی تنها ترینیم. ولی عمیق ترین زخما تو وجودامونه. بعضی روزا واسه مجموعه چیزایی که بهشون میگیم "آداب و رسوم خانوادگی" مجبور می‌شیم بریم تو جلد یه "خونواده". من تظاهر میکنم دختر کوچیکه ی خونواده‌م؛ الف دختر بزرگه خونواده ست؛ اون یکی الف، پسر خونواده. بعد که از "آداب و رسوم خانوادگی" رها می‌شیم، برمیگردیم به جایی که اسمش "خونه" ست و مجبوریم توش با هم دیگه زیر یه سقف زندگی کنیم؛ اون نقابا رو از دور گردنمون باز می‌کنیم؛ دوباره تو قالب تنهایی خودمون فرو می‌ریم، و به چیزی که اسمشو گذاشتیم "زندگی کردن" ادامه می‌دیم.
و هممون میترسیم. میترسیم از روزی که اون زخمای عمیق، سر باز کنن. سر باز کنن و خونِشون بزنه بیرون. واسه چی میترسیم؟ واسه اینکه
[دوشنبه، ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۲۲:۰۸]

ترایینگ تو چنج هیرز قالب

دلم با یه شدت زیادی کوچولو بودگی خاست.=) حتا اینکه حرفای خودم وقتی بچه بودمو بخونم.

دلم سادگی خاست. سادگیِ بلاگفا رو. سادگیِ اون وقتایی رو که حرص میخوردم که فونت قالب چجوری عوض میشه و من تاهُما دوست ندارم زشته=)

دارم سعی میکنم اینجا رو شبیه اونجا کنم. شاید حس اون موقعا واسه چند ثانیه برگشت.:}

+کاش وب راهنماییتو پاک نمیکردی. آی‌لارِ روانی.


بعدن نوشت:

خب؛ چطور شد؟:)

[سه شنبه، ۵ دی ۱۳۹۶، ۱۵:۵۴]

باور می‌کشانَد ما را به سوی رهایی، خیزیم...

کارتمو تحویل میگیرم. به عکس پرسنلی ای که زشت ترین افتادم توش نگاه میکنم و آه می‌کشم.
راستش؛ خیلی وقته که تهش برام مهم نیست. خیلی وقته که در زمینه احساسم به این قضایا، به یه تعادل خوبی رسیدم. دیگه دلهره ای ندارم. و الانم نمیخوام راجع به این موضوع صحبت کنم. میخام از چیز مهمتری بگم. از باورام...
میخام بگم امروز، بعد یک سال و دو ماه، دوباره برگشتم. این بار پخته تر. این بار با آگاهی بیشتر. این بار، خیلی خیلی محکم تر.
یک سال و دو ماه دنبال دلیل گشتم واسه حرفاش. واسه قبول کردنشون. امروز یه چیزی بهم گفت که متقاعد شدم. از ته وجودم.

قبل تر ها گفته بودم که من شبیه لونا لاوگود م. یک سال و دو ماه بود که این ویژگی رو تو خودم دفن می‌کردم. امروز تصمیم گرفتم پنهونش نکنم، بهش پر و بال بدم و بخاطرش، خودمو دوست داشته باشم.
چون، به قول فراری؛ اگه من تنها کسی باشم که هنوز به پری‌ها اعتقاد داره و من باورم رو از دست بدم، اون وقت چجوری خودمو می‌بخشم؟=))

[يكشنبه، ۲۶ آذر ۱۳۹۶، ۲۳:۰۶]

#159 - اینم که رفت تا سال بعد...

این پاییز جورى گذشت که اصن نفهمیدم چى شد. نه چیزى از بارونش فهمیدم نه از هواش! کلش خلاصه شد تو درس خوندن و فک کردن به مشکلاى خودم و آدما. نشد یه بعدازظهر بریم خش خش کنیم تو برگا، نشد وسط خش خشامون نم بارون بزنه به صورتمون و حال دلمونو خوب کنه... نشد بشینیم تو بالکن و هواى ابرى رو نفس بکشیم و بخار روى چایمونو تماشا کنیم که محو میشه تو هوا... نفس بکشیم و هوا بوى پاییز بده؛ بوى برگِ خیس شده، بوى نم بارون... نشد آسمون ابرى باشه و خورشید اون پرتوهاى شومشو دو دیقه شلیک نکنه به پس کله مون. نشد یه بار هوا خیس باشه و بوى بغض بده. بوى ابر؛ بوى خاک...
این پاییز من خیلى گریه کردم ولى انگار خود پاییز باهام قهر بود.
چه پاییز بى بخارى گذشت...
[شنبه، ۱۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۰:۴۵]

#158 - که اشکهایش شیره ى جانم را از وجودم میکشند...

دیشب خوابشو میدیدم. اومده بود دم مدرسه، دنبالم. خوشحال بود، مى خندید. دستامو گرفته بود؛ رفتیم، همه جا رو گشتیم، حرف زدیم، دیدم که میخنده. از ته دلش. از عمق وجودش.
خوشحال بودم. خوشحال بودم که میخنده.

بیدار شدم. هنوز هم حالم از خوشحالیش تو خواب خوب بود. بعد یاد حرفاى پریشبش افتادم. واقعیت دوباره به ذهنم هجوم آورد.
خوب نیست. چهار روز مونده به تولدش؛ و خوب نــیــســت.

خوب نیستم. از خوب نبودنش...

پ. ن. بى ربط: دلم براى آنهایى که میخواندمشان و دیگر نمینویسند تنگ شده. برگردید.........
[چهارشنبه، ۱۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۶:۱۸]

#157 - The problem is not the problem; the problem is your attitude about the problem. Do you understand??!:))

اگه تو این نصف سالى که با "ى" ارتباط داشته م یه چیزو ازش یاد گرفته باشم، اون چیز توانایى خارق العاده ش در پیشنهاد راه حل براى مشکله! بعضى مشکلا در نگاه اول واقعن حل ناشدنى به نظر میرسن اما یه مسئله اى هست؛
تا وقتى به مسئله به چشم یه موضوع لاینحل که قراره تا ابد عذابت بده نگاه کنى خب مسئله هم دیوانه نیست که خودش حل شه!:)) اما وقتى با این دید نگاه کنى که من یه مشکلى دارم؛ بدیهیه که مشکل لا ینحلى نیست! (نود درصد مشکلات آدما حل شدنین. اون ده درصد هم واسه وقتیه که چیزى دست تو نیست و فقط مجبورى تحمل کنى؛ من درمورد اونا حرف نمیزنم چون بحثشون جداست.) مشکلم حل میشه اما من باید تو مینیمم زمان ممکن حلش کنم که کمترین آسیب بهم بخوره! وقتى با این دید نگاه میکنى خیلى سریع با یه کمى فکر کردن میتونى قضیرو راست و ریست کنى.
و هیولا! چیزِ فکر میکنم مثبتـ(!)ـى که جدیدن در رابطه با خودم کشف کردم اینه که من خییییلییییى راحت میتونم ناراحتیامو چال کنم و از اول شروع کنم و انگار که نه انگار! و این ویژگى خوبه. حداقل واسه این برهه ى زندگیم.
اینا رو نگفتم که بگم همه چى روال شد! همه چى هنوز درست نشده... ولى نگاه من به همه چى عوض شده. و کى میگه این نمیتونه روشى واسه حل مشکلات از این دست باشه؟ :)

پ. ن.: و باز هم تأکید میکنم که منظورم همه ى مشکلات نیستن. منظورم برآیند مشکلاتیه که براى "من" به وجود اومده؛ و بخشى از مشکلاتى که ممکنه براى دیگران به وجود بیاد.
پ. ن. ٢: من واقعن ناتور دشت رو دووووست دارم.
[يكشنبه، ۱۲ آذر ۱۳۹۶، ۲۳:۳۵]

#156 - باید از شهر تیره بگریزیم...!

این روزها، هر چقدر بیشتر فکر میکنم بیشتر به نتیجه میرسم که باید از همه جا رفت. 

از این به بعد، تنها ردپاى من تو دنیاى مجازى فقط همین وبلاگ ه. هر چقدر سعى کردم نتونستم خودم رو قانع کنم که از اینجا هم بذارم برم.

یجورایى مث اینه که آدم از خودش بگذره...

آدمى که از خودش بگذره، تموم میشه! مى فهمى چى میگم؟:))

ولى، کاش پاک کردن بعضى ارتباط ها تو دنیاى واقعى هم به راحتى همین کار بود.


برام دعا کنید؛ دعا کنید که بتونم خودمو از تقریبن اولین باتلاق زندگیم بیرون بکشم.

[شنبه، ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۰:۳۶]

#155 - Noone dare disturb the sound of silence.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[پنجشنبه، ۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۰:۰۹]

#154 - آن سال هاى دور!

امین داره "در جستجوى دلتورا" میخونه و نارنیا میبینه و به این فک میکنه که بعد دلتورا، اول هرى پاتر بخونه بهتره یا سرزمین اشباح.
و من با تمام وجود دلم میخاد برگردم. به اون آسودگى و بى دغدغگى یى که اون موقعا داشتم:}
راستش خسته شدم از، هرروز دغدغه و مشکل جدید پیدا کردن.
واقعن ما هنوز دبیرستانى ییم؟!
+ کتاب خوب کامل نشده ى پیچیدگى رو از سایت محمدرضا شعبانعلى دانلود کنید و بخونید. تا جایى که کامل شده=]
[يكشنبه، ۵ آذر ۱۳۹۶، ۲۳:۱۵]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan