#113 - هِـى، ساعت؛ وایسا، من هنوز آماده نیستم!

از وقتى فهمیدم فردا رأى گیرىِ مسئول کارگاه هنریه یهو یه ترس عجیبى افتاد به دلم. به همین زودى مدرسه داره تموم میشه؟؟ به همین زودى شدیم سوم دبیرستان؟ به همین زودى قراره دبیرستانِ امن و آرومو ترک کنیم و وارد دنیاى آدم بزرگاى ترسناکى که هیچوقت نمیشه فهمیدشون، بشیم؟
من هنوز حتا مطمئن نیستم که ما میتونیم سرود بدیم به دبیرستان! چه برسه به اینکه...
یه ترس عجیبى به دلمون افتاده. هم به دل من هم هیولا.
کاش بتونم به خوبى از پس این دوران عجیب بر بیام.
چقددددرررر بیرحمانه داره میگذره. چقدر زود.
[سه شنبه، ۲۳ خرداد ۱۳۹۶، ۲۲:۲۹]

#112 - حداقل دارم تلاش میکنم "من" مث هرماینى گرنجر باشم براش.

میدونى، یکى از بزرگترین خواسته هاى من از این دنیا اینه که یه رفیقى داشته باشم که همیشه باشه، حتا وقتایى که توو احمق ترین حالتِ خودم به سر میبرم. درست همونجورى که هرماینى گرنجر با هرى پاتر رفیق بود.
ولى مسئله اینه که من هنوز مطمئن نیستم همچین چیزى وجود خارجى داره یا نه:))
این خیلى غمگینه که آدما بعد یه مدت، دیگه مث قبل با هم جور نیستن، دیگه نمیتونن مث قبل از بودن هم لذت ببرن و بوم! میزنن همه چیزو نابود میکنن. همه خاطرات خوبى که با هم داشتن تبدیل میشه به یه سرى فکر آزار دهنده. که آدمو در هم میکوبه. و این فرآیند یکى از دردناک ترین قسمتاى زندگى محسوب میشه.
[يكشنبه، ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۶:۲۷]

#111 - خیلى کم پیش اومده تو زندگیم انقد بلاتکلیف بوده باشم در حدى که ندونم بیست روز دیگه اینموقع دارم چیکار میکنم. :-"

دیگه رسمن پنج ساعته که وارد دهه ى آخر خرداد ماه شدیم.
کمیته ى گرامى نجومِ باشگاه دانش پژوهان جوان و على الخصوص رئیس گرانقدر؛ جناب آقاى دکتر ممد تقى خاکیان!!
هرچى امسال از دستتون کشیدیم بسه،
کاش وا بدین و نتایج مرحله دو رو اعلام کنین
کاش وا بدین و نتایج مرحله دو رو اعلام کنین
کاش وا بدین و نتایج مرحله دو رو اعلام کنین
کاش وا بدین و نتایج مرحله دو رو اعلام کنین
کاش وا بدین و نتایج مرحله دو رو اعلام کنین
کاش وا بدین و نتایج مرحله دو رو اعلام کنین
کاش وا بدین و نتایج مرحله دو رو اعلام کنین
کاش وا بدین و نتایج مرحله دو رو اعلام کنین
وا بدین و ما رو ازین بلاتکلیفى رها کنین.
اصلن شروع کردین تصحیح کنین؟! یا برگه هاى دوماه پیشِ مرحله دو همچنان داره گوشه کمد خاک میخوره؟!!!!
بسه دیگه. آدم دیگه چقد بى مسئولیت!
[يكشنبه، ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۲]

#110 - :[

We accept the love we think we deserve.
[سه شنبه، ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۲۱:۳۵]

#109 - 💙 Siiiiiiiiiuuuuuuu

دیشب هیجان زده تر از این بودم که بتونم بیام و چیزى بنویسم! ولى لحظه قهرمانى دیشب قطعن جزو ١٠ تا صحنه برتر زندگیم میمونه... یادم میمونه که از خوشحالى نمیتونستم هیچى بگم، یادم میمونه که فقط با امین بلند بلند جیغ کشیدیم چون اون اطراف تنها کسى که حسمو میفهمید امین بود:)

دوازدهمین قهرمانیمون مبارک! :-ذوق مررررگ ترین رئالى دنیا ^___^

[يكشنبه، ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۱۸:۴۰]

#108 - شاید موقت

ب یه سرى منبع معتبر که تاریخ اسلام رو بى طرفانه بررسى کرده و میشه به عنوان سند ازش استفاده کرد احتیاج دارم.
پیشنهادى دارید؟
[شنبه، ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۲۲:۴۹]

#107 هیولا مینویسد

میدونى؟ با توجه به کاراى این چند روزت، میتونم بگم که با شیب خیلى کُندى، کم کم دارى آدم میشى. اینکه بعد چار سال بلخره دوزاریت افتاد که لیاقتت بیشتر از اینه که اینقددر بیشعور بازى دربیارى و عین خیالت نباشه.
و عین خیالت شد.
و خب، الان خودتم میدونى که حالت چقدددر بهتره.
نکن زاین کاراى احمقانه دیگه با خودت =))
[شنبه، ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۴]

#106 - حالم بهتره.

اگه حالتون بده، یه کاغذ بردارین. هررچى تو ذهنتونه بریزید روش. مهم نیس چرندیات باشه، احمقانه باشه، فحش و درى ورى به خودتون باشه. فقط هرچیزى که باعث حال بدتون شده رو بریزید رو کاغذ. بعد یکى دو روز نمیگم عااالى میشین اما بهتر میشین. میتونید بعدش نوشته تونو بسوزونید یا انقد بشوریدش که جوهرش بره یا هرچى؛ دغدغه اینکه کسى میخونتش رو نداشته باشید. مشکلات و فکراى بد همیشه تو مغز آدم بزرگتر به نظر میان و وقتى نوشته میشن تازه مغز تصمیم میگیره منطقى بشون فک کنه. اونجورى شاید راه حلى واسه مشکلتون پیدا نشه اما تهش حس میکنید آروم ترید. کاغذ همیشه کمک حال نوع بشر بوده.
[چهارشنبه، ۱۰ خرداد ۱۳۹۶، ۲۲:۵۱]

#105 - کاش یه زمان نزدیکی در آینده من اینا رو بخونم و بهشون بخندم. به تموم دغدغه های الانم. و خوشحال باشم که همشون حل شدن و مشکلی نیست و رواله و الکی خودمو اذیت کرده بودم...!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
[سه شنبه، ۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۰۲]

#104 - بهار دلکش رسیده، دل به جا نباشد، انصافانه ست..؟

روزای بهاری دوباره دارن سپری میشن و هوا در گرم ترین اما بهترین حالت خودش به سر میبره... یه لحظه بالا رو نگاه میکنی و حتا یه لکه ابر هم تو آسمون نمیبینی و پنج دیقه بعد یهو طوفان میشه. و واسه همین هیچ ایده ای نداری که الان داری میری بیرون چی باید بپوشی... اما من اینجور هوا رو میپسندم. شاید بخاطر اینکه من خودمم خیلی موجودِ این شکلی ای هستم؛ یعنی یه ثانیه دارم میخندم و بعدش میبینی که نشستم یه گوشه و زانوی غم بغل گرفتم. اگه بخای یه چیز تابع طور از حال و حوصله من تو طول زندگیم رسم کنی قطعن بعد یکی دو ماه لپتاپتو میکوبونی به هم و پرتش میکنی تو کیفت و در حالی که داری به خودت و زمین و زمان فحش میدی که چرا اصلن به فکرت رسید یه همچین کاری بکنی، سوار ماشینت میشیو گاز میدی که سریعتر از یه دیوانه دور بشی. اما این حقیقته، من یه دیوانه ام. و اگه کسی نخواد حرفمو قبول کنه هم میتونه به صفحه ی هنوز روشنِ لپتاپ تو رجوع کنه و یه شمایل کلی از نموداری که تلاش کرده بودی یه معادله کلی براش تقریب بزنی و به هیچ نتیجه ای نرسیده بودی رو ببینه. اونموقع قطعاً قانع میشه که من یه دیوونه م. چون احتمالن نمودار درسا و حسابى اى نمیبینه، فقط یه چیز غریب با بى شمار نقطه اکسترمُم. من یه لحظه "so high" ام و لحظه بعدی باید از وسط افکار بی سر و تهم جمعم کنی. و هیچوقت نفهمیدم فازم چی بوده از این شکلی بودن. چون کسی رو ندیده‌م که این شکلی باشه. منظورم اینه که، آدما صبح که از خواب بلند میشن یا از دنده چپ بلند شدن و یا راست، و این با تقریب خوبى همیشه واسه پیش بینى کردن مود یه انسان قابل اعتماده. اما خب، آدما قبل از روبرو شدن با من فقط میتونن دعا کنن حالم خوب باشه.=)اینا رو گفتم که بگم، هیولا، چند ماهیه عجیب شدم. حالم خیلى وقته که بده. از ریشه و ناجور هم بده. و بدى ش اینه که هر چند وقت یبار یه اتفاقى میفته و "فکر" میکنم حالم خوب شده، اما درست مث اینه که رو زخم کسى که گلوله خورده مرهم بذارى. دردو کم میکنه اما گلوله هنوز تو عمق بدنشه و هرچى بیشتر میگذره بیشتر به درونش نفوذ میکنه و خطرناکتر میشه. خطرناک شدم این روزا هیولا. دارم به همه زندگیم آسیب میزنم. شاید فکر کنى بدترین چیز ه دنیا جنگه اما من فک میکنم بدتر از جنگ، جنگ تو وجود آدم ه. اینکه تو با خودت در صلح نباشى واقعاً عذاب آوره.افکارم زجرم میدن. نفرتم از خیلى چیزا روز به روز بیشتر میشه و امیدم به خیلى چیزا روز به روز کمتر. بدتر از همه این ترسیه که باهاش دست و پنجه نرم میکنم؛ ترس از اینکه دیگه همونى نباشم که میخواستم. ترس ازینکه رویاهامو فراموش کنم... ترس ازینکه دیگه دیوونه نباشم...حتا اونیکه باهاش دیوونه بودم هم دیگه دیوونه نیست. انگار اونم کم کم داره از دیوونگى فاصله میگیره!کاش یکى پیدا شه، بشینه باهام حرف بزنه... بهم بفهمونه که زندگى هنوز خوشگلیاشو داره، کاش به وجود خسته م برگردونه اون امید لعنتى رو... کاش بهم بقبولونه که خدا هست... خدا داره تمام این اتفاقاى فاکین بد که میفتنو میبینه و یه برنامه اى داره واسه همه چى... کاش...!
[پنجشنبه، ۴ خرداد ۱۳۹۶، ۲۰:۵۸]
یه جای خیلی خیلی دور.
با زیباترین و پر ستاره ترین آسمونِ ممکن.:)
Designed By Aylar          Script writing by Erfan Powered by Bayan