و چهارشنبه پر بهترین معلماست.=))
گاهى وقتا دلم مى خواد یه روز در میون چهارشنبه مى شد.
دلتنگى که شاخ و دم نداره. حساب کتاب هم نمى شناسه. یهو میاد. حتا اگه دیروزش رفته باشى ولیعصر و قد کل دنیا خندیده باشى. حتا اگه بعد برگشتنت هم با خواهرت دیوونه بازى در آورده باشى و دوباره همونقدر خندیده باشى. اینا براش مهم نیست. فقط مث یه ابر سیاه گُنده میفته رو جونِت و تو رو مى بره تو تاریکیا.
در حالیکه حتا نمى دونى دلتنگِ کى.
یا بساز و دونه دونه مرگِ برگاتو ببین
یا بسوز و جنگلى رو شعله ور کن با خودت.
داشتم قسمت دو تا مونده به آخر فرندزو مى دیدم. همون قسمتى که ریچل تهش تصمیم مى گیره بره پاریس و گنگشون رسماً جویى و راس مى مونن. این روزا خیلى به جدا شدناى اجبارى فکر مى کنم. دبیرستان داره تموم مى شه؛ احتمالاً سال دیگه این موقع هر کدوم از دوستام یه ورى مشغول کار خودشونن... مگه اینکه هر چند وقت یه بار بتونیم جمع بشیم و همو ببینیم! حتا شاید بعضیاشون بخوان واسه دانشگاه برن به یه شهر دیگه. در بهترین شرایط، چهار سال بیشتر مى بینمشون و بعدش هرکدوممون اپلاى مى کنیم و مى ریم یه ورِ دنیا. اون رویاهایى که داشتم، که بعد همه ى این داستانا وقتى مستقل شدیم با "نون" یه خونه مى گیریم و هم خونه مى شیم و صبح تا شب ور دل همیم و همه ى این ندیدنا و دلتنگیا جبران مى شه. همه ى اونا به احتمال خیلى زیاد در حد رویا مى مونه؛ مگه اینکه خیییلى خوش شانس باشیم و دانشگاهایى که اپلاى مى کنیم یکى باشن. اونم احتمالش خیلى خیلى کمه.
یه بار "پ" یه عکس تو چنلش پست کرد از یه اسکرین شات که شیش تا ساعتِ شیش جاى مختلف دنیا رو فیکس کرده بود رو لاک اسکرینش. زیرش نوشته بود؛ یه روزى اونقدر پخش مى شیم تو دنیا که مجبور مى شیم این همه ساعت داشته باشیم رو گوشیمون واسه اینکه بفهمیم فلان جا کِى روزه و کى فلانى مى تونه تلفن جواب بده:)
این روزا خیلى به این فکر مى کنم. که واقعاً مى تونم همه چیزو بذارم برم؟ من همیشه آدمى بوده م که ساکت نمى شینه. تا به یه چیزى مى رسه شروع مى کنه واسه یه چیز دیگه تلاش کردن. همیشه دنبال چالش مى گشته. ولى هیچ ایده اى ندارم که مى تونم همه چیمو یه ورِ دنیا بذارم و برم یه ور دیگه؟ مى تونم اینم به آسونى هر چالش دیگه اى در جهت خوشحالتر بودن بپذیرمش؟ اصلاً اگه این کارو بکنم خوشحال مى مونم یا پشیمون مى شم؟ مى ارزه یعنى؟
این روزا مدام با خداحافظیا روبرو مى شم. "نون" همین الان برام نوشت که داره به ایده ى نوشتنِ یه نمایشنامه فکر مى کنه. پرسیدم چه ایده اى؛ گفت راجع به یه گروه موسیقی که دیگه نمی تونن با هم کار کنن و تصمیم می گیرن دور هم جمع شن تا ببینن چطور پایان کارشونو اعلام کنن. انگار ته همه چى خداحافظیه. هرچیزى که میاد سراغت، یه روزى قراره ترکت کنه. یا ترکش کنى. چه از روى اجبار، چه با اختیار. و کاش اختیار اینکه چى رو مى تونیم با خودمون تا ته زندگى ببریم هم دست خودمون بود.:)
به قول "نون"، همه قصه ها پایان دارن... و ته همشون تلخه... فقط زیبایی های طول قصه است که ته قلب همه رسوخ میکنه و قصه ی قشنگی میشه برای آدما...
گمونم اصل زندگى همینه. اگه یاد نگیرى با وجود اینکه مى دونى همه چى تموم مى شه، از قشنگیاى طولِ قصه لذت ببرى، اون موقع ست که باختى.
کاش نبازم.
+ عنوان از قیصر امین پور
بعد تر نوشت:
کلیک؛ نمونه ى کوچک دیگه اى از خداحافظیایى که باهاشون روبرو شده م!
سیریِسلى؛ یه نگاه به باکسِ دنبال شده هاتون بندازید، افسرده مى شید شما هم=))
تازه مى فهمم وقتى کیمیا مى گفت "مى خوام برم" واقعاً منظورش چى بود.
از جو خونه فرارى ام
خواهرى که یک سال پیش کلاً یه آدم دیگه بود و الان یه آدم دیگه؛ و من هیچکدوم این ورژنا رو دوست ندارم. بیشتر از یه حد مشخصى باهاش وقت بگذرونم کاملاً از تحملم خارج مى شه رفتاراى حق به جانبانه و "من راه درستو مى رم بقیه بى حیا و خرابن" ـش. یعنى هنوز به این جهان بینى نرسیده که آدمها ممکنه عقایدشون با هم تفاوت داشته باشه؟!
و بعد از اون، مامانى که رو تک تک حالتایى که صورتم به خودش میگیره حساس شده و همش میگه چرا نمى خندى؟ چرا اخم کردى؟ و من حتا فکرشم نمى کنم که بخوام دلایل رو بشکافم براش. از حوصله م خارجه. و با وجود اینکه بى لیاقتى محضه ولى بعضى وقتا عصبیم مى کنه این کارش. در حقیقت سعى مى کنم خونه نباشم که منو این ریختى نبینه و بیشتر غصه نخوره.
از مدرسه هم فرارى ام؛ از اینکه آدما رو ببینم و حس غریبگى کنم با عده ى زیادى از کسایى که یه روزى نزدیکترین بودن بهم. اون تعداد انگشت شمارى هم که این حسو بهشون ندارم، یجورى براشون از زمین و زمان مى باره که حالمو بدتر مى کنه.
نتیجه ش چى مى شه؟ تلگراممو پاک مى کنم که بهونه داشته باشم براى حرف نزدن با آدما. به کتابخونه پناه مى برم. به درس خوندن؛ به کتابها و مثل همیشه، به گوش دادنِ قصه ى زندگى دیگران.
ولى من فهمیدم چرا سوپرگرل دیدن با همه ى بى مزگیا و بچگونه بودنش و به خوبى و خوشى تموم شدناش، اینقدر روح منو ترمیم مى کنه.
کارا (شخصیت اصلى) مشکلات روحى شبیه به منى داره. ولى باز هم سر پاست. باز هم مى جنگه. و آخرش یجورى همه چى رو کنترل مى کنه.
گمونم دیدنِ کسیکه با تمام وجود باهاش همزاد پندارى مى کنم در حال حل کردن یکى یکىِ مشکلاتش، یجورایى بهم این آرامش -شایدم توهم!- رو مى ده که درست مى شه. تو با سبک خودت برو جلو و نهایتش همه چى درست مى شه.
اینکه دختر به این قوى اى، نیازى به عشق ورزیدن به یه آدمِ خاص نداره که بتونه ادامه بده، شاید بزرگترین امید من باشه. حداقل فعلاً.
پ. ن.: فکر کنم قبلاً اشاره کرده م که مثل چارلى کلمکس توthe perks of being a wallflower، با شخصیتهاى داستانهایى که مى خونم و مى بینم، جور عجیب غریبى همزاد پندارى مى کنم. کارا تو صدر این جدوله.